امروز جهت خرید هفتگی به فروشگاه رفتم. در حال انتخاب جنس بودم که یک خانم چهل پنجاه ساله چادری با یک ماسک به صورت به طرفم آمد و با خجالت گفت که آقا میتوانید این اجناس را برایم بخرید؟
مایع ظرفشویی و ماده شوینده وایتکس در دستش بود.
بلا درنگ اجناسش را گرفتم و گذاشتم جلوی کالسکه. زن بیچاره بدون هیچ حرفی ایستاد دم در فروشگاه تا خریدهایم تمام شد و اجناسش را تحویلش دادم.
صدایم بغض داشت وقتی پرسیدم اگر چیز دیگری احتیاج دارد.
در پرده هزار توی شهر، واقعیت های عریان و انکار ناپذیری نفس میکشند. تصورش را بکنید مادری که برای شستن لباس و ظرفهای خانه اش پول ندارد. غذا ندارد. دخترش بیمار است و دارو میخواهد.
پدری با دست خالی، غروب به خانه می رود و کودکی که پس از مدرسه با شکمی گرسنه به خانه میرسد و با یخچال خالی مواجه میشود.
در خانواده ای که در خانهای سی چهل متری روزگار میگذرانند. با پدری بی انگیزه که از صبح تا شب درگیر جنگ با غول اقتصاد است و فرصت رسیدگی به فرزند و سر و همسر ندارد. در این خانه و در این فضای محدود، ارتباط عاطفی میان زن و شوهر چه کیفیتی خواهد داشت؟ حتی اگر طرفین نایی برای محبت به هم داشته باشند.
نمیدانم در چهل سالگی انقلاب چگونه میشود اینهمه خواری و خفت را در قالب ایدئولوژی توجیه کرد. اما قطعاً این مردم در آینده ای نه چندان دور بعید نیست نسبت به یکدیگر بطور کامل نامهربان شوند و گذشت شان از بین برود.
وقتی برآیند شرایط اجتماعی بصورت انتخاب بین مرگ و زندگی شد بطور طبیعی انتخاب مرگ گزینه دلخواه نخواهد شد. پس زیستن نصیب همه نخواهد شد. یعنی اینکه اگر نکشی از بین خواهی رفت.
در آنصورت، زندگی کردن خفت بار می شود و مرگ انتخابی است نه از سر ارزش که از سر ضعف و فتور. در هر دو صورت این ماییم که بازنده ایم.
روزی مهربانی از بین مان خواهد رفت
خدا به فریادمان برسد.