درون راهرو دادگاه زل زدم به مردی با لباس راه راه که دستبند زده، داشت با سربازی به سمتم میآمد. یاد برادران دالتون افتادم.
هر چه نزدیک تر شدند بیشتر به چهرهی متهم زل زدم. نشستند روبروی من و دوتایی گپ زدند. سرباز داشت برای متهم ماجراهای خانوادگی اش را تعریف میکرد. متهم، پسرکی کوچک بود. حس کردم حتی نمیتواند ۱۸ ساله هم باشد، ۱۵ ای چیزی! اما محال ممکن بود.
بعد چندتا مرد دیگر آمدند و نشستند دوروبرم و حرف کشید به علافیهای ملت در دادگاه. رو به پسرک دستبندزده گفتند مشکلت چیه؟
متهم گفت: بدهی!
پسرک ۵۰ تومن بدهی داشت.
مردی با کلاه روسی گفت: از چند میلیون بدهی، بازداشت میشی؟
مردی با لباس راه راه گفت: دو تومن.
گفتند: یعنی میروی زندان؟
گفت: اوهوم.
سرباز پرید وسط حرفش که: آره بابا. بعد خود زندانیها براش پول جمع میکنند.
طاقت نیاوردم و گفتم: وااا
مردها همراهیام کردند.
سرباز گفت: آره بابا نفری پنجاه میذارن رو هم و طرف رو آزاد میکنن. زیاده. به هر حال آدما باید به هم کمک کنن.
جمعیت دوباره برگشت سمت متهم: خب الان بدهیت چی میشه؟
متهم: هیچی فعلاً یه هفته س زندانم. ۵۰ جور شده اما شاکی گفته خسارت دو سال بدهی رو هم میخوام.
جمعیت سر تکان داد که: نچ نچ نچ!
مردی که داروهایش دستش بود گفت: مملکت داغونه. بهم گفتن دوا درمونت مجانیه با دفترچه. ۷ تا ۵ تومن دادم واسه تزریق آمپول. هفته ای ۲۰ تومن دادم برای تعویض پانسمان. ۲۰۰ شد داروهام …تو یه ماه ۵۰۰ خرج شد…
وسط حرفهای شان بود که قاضی صدایم کرد. رفتم تو، ایستادم بالای سرش.
گفت: با چی تصادف کردی؟
برای هزارمین بار داستان آن شب و تصادف لعنتی را تعریف کردم و توی دلم گفتم: گذر دشمن آدم هم نیفتد به دادگاه.