پیام سکرت چت برام اومد، این رو فقط سهیلا از آمریکا برام می فرسته. یک موقع هایی که حشری می شد و دستش به جایی بند نبود برای من عکس لختی میفرستاد تا من رو هم حشری کنه و با هم زجر بکشیم، سادیسم.
چند بار به خودم گفتم که بهش بگم دیگه اینا رو نفرست ولی خوب، بالاخره عکس جذاب سهیلا توی خوابگاه دانشگاه شیکاگو هم چیزی نیست که بتونم ازش به راحتی بگذرم. به خودم گفتم همین یک بار با عکسی که فرستاد با خودم ور میرم و بعد دیگه بلاکش میکنم.
اما وقتی سکرت چت رو به این فکر که سهیلا فرستاده! باز کردم یکی نوشته بود سلام پویا. شبنم هستم
شبنم دو سال پیش رفت فرانسه، بعد از اینکه ۵ سال اینجا بخاطر اینکه خانواده اش جزو گروه های سیاسی بودند حبس کشید و بعد هم که اومد بیرون نه هیچ جایی بهش کار دادن نه گذاشتن درسش رو تموم کنه. تا اون موقع که توی ایران بود خیلی زیرپوستی داشت سعی می کرد با دوستای قدیمی اش یعنی امثال ماها ارتباط برقرار کنه و حالشون رو بپرسه و یه ذره هم بفهمی نفهمی روی ما تاثیر بگذاره.
من داشتم به عنوان یک دوست سابق که مدتها ازش خبر نداشته باهاش معاشرت می کردم و واقعا هم خوشحال بودم از تماس و آشنایی باهاش ولی اون هی سعی میکرد راضیم کنه که مثلا رای ندم. با خودم داشتم فکر می کردم چه چیزی از رای ندادن ده تا از دوستای سابق شبنم، گیر گروهی که علاقه داشت میاد و آخرش هم به جوابی نرسیدم.
یک بار وقتی شبنم ایران بود با هم رفتیم بیرون، تازه حبسش تموم شده بود. میدون ونک همدیگه رو دیدیم و قدم زنون اومدم پایین. شبنم بعد حبس گاهی وارد جمع دوستان قدیمی میشد ولی هیچوقت حرف و صدایی ازش در نمی اومد. اون شب برام توضیح داد که ارتباط با ما براش سخته، پنج سال رو با آدمهایی گذرونده که اینده شون دست خودشون نبود.
وقتی رفت زندان هنوز گوشی های هوشمند نبودن و وقتی برگشت من تبلت داشتم و مهدی کیندل، با تعجب به اینها نگاه میکرد و میفهمیدم که روزهای سوخته شده رو توشون میبینه. تا میدون انقلاب رو قدم زدیم و حرف زدیم. بعد که به یکی از دوستان خیلی نزدیکم محسن گفتم با شبنم از ونک تا انقلاب قدم زدیم باور نکرد، گفت فقط اگه دو نفر عاشق هم باشن میتونن این مسیر رو قدم بزنن. ولی محسن هم یک مواقعی اشتباه می کرد.
پیام دادن های شبنم ادامه دار شد، چیزهایی می گفت و می خواست بکنم که من رو میترسوند و البته من آدم ترسویی هستم. بلاکش کردم و الان چهار سالی میشه که عذاب وجدان دارم. اگه در دنیای درست و نرمالی زندگی می کردیم میتونستیم دوست های خوبی باشیم، از ونک تا انقلاب راه بیاییم و با هم حرف بزنیم و عادی زندگی کنیم. حالا نمیدونم داره چیکار میکنه و من حتی جرات نمیکنم باهاش حرف بزنم.
به سهیلا پیام دادم چطوری؟ هوا توی شیکاگو چطوره؟ انقدر گرم هست که لباسات رو در بیاری؟