از خانه که بیرون آمدم، تا به سر کوچه برسم و بپیچم داخل خیابان، پشت سرم یکی سوت می زد. اولش نفس خستهای داشت و سوتها منقطع و بریده بریده بود و گاهی با سرفه خلط داری قطع می شد.
فکر کردم پیرمرد پا به سن گذاشتهای است که فیلش یاد هندوستان کرده. سعی کردم تا حد امکان، پاهایم را جلوتر از بدنم حرکت دهم تا برجستگی باسن کمتر به چشم بیاید.
چند قدمی نرفته بودم که سوت زننده پشت سر، کمی جان گرفت، انگار تازه نفسش بالا آمده باشد. کاملاً معلوم بود سوت هایش را متناسب با
قدمهای من تنظیم کرده است. وقتی تند می رفتم، با سرعت بیشتری سوت می زد و وقتی آرامتر قدم بر می داشتم، او هم آرامتر سوت می زد.
حتی یکبار که پایم لغزید، سوت زننده، سوتش را لرزاند و سراند و بعد دوباره همراه قدم های من، نفس گرفت و سوتش را جان دارتر کرد. نمی خواستم برگردم و نگاهش کنم، حدس زدم جوانک دریده ای است و اگر برگردم و نگاهش کنم؛ پرروتر می شود.
جوانهای این سن و سال! یعنی بین سنین ۱۸ تا ۳۰، مراحل طغیانی احساسات را پشت سر می گذرانند. هر اشاره و هر حرکتی، از هر عضو بدن، صرف نظر از اندام جنسی بودن یا نبودن، می تواند برایشان محرک به حساب آید. مثلاً یک حرکت نرم دست، یا داشتن کفش پاشنه بلند، یا صاف کردن مانتو، هر یک اشاره ای است تا قوه تخیل او را به سمت قوی ترین هیجانات جنسی متمایل کند.
سعی کردم در حین قدم برداشتن کوچکترین انعطافی در بدنم نشان ندهم. خیلی آدم آهنی وار! هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که، سوت زننده شروع کرد به زدن یک موسیقی سنتی. «چرا رفتی، چرا من بی قرارم؟» خیلی جان دار و خوب هم اجرایش می کرد.
شاید مرد میانسالی بود ۴۰ تا ۵۵ ساله، اینطور مردها همیشه دنبال زنان میانسال متاهل هستند. به نظرشان، این نوع زنها دردسر کمتری دارند. آویزان نمی شوند و مشکلات عوارض بعد از معاشقه به ندرت به سراغ شان می آید. در این سن و سال، الزاماً اندامهای جنسی زنی که راه می رود و یک مانتوی بلند سرتاسری پوشیده تحریک آمیز نیست.
شاید باید بنشینند و کمی صحبت کنند، تا ببینند همصحبتی چه هیجانی، بوجود می آورد. این مردان در مواجهه با زنان میانسال انگار چوب ماهیگیری را می اندازند تا یک ماهی شکار کنند. این کار سرگرمی است، اگر خوششان نیامد، دوباره برش می گردانند داخل آب؛ ولی اگر جاذبه بیشتری داشت، می شود مدتی با او سرگرمی کم دردسری داشت.سعی کردم شاداب تر و جوانتر گام بردارم که از خیر من بگذرد.
پیچیدم داخل خیابان؛ حالا بهترین زمان بود که به هوای ایستادن و منتظر شدن برای ماشینِ شرکت، سوت زننده را از روبرو ببینم.
برگشتم و نگاهی انداختم؛ پسرک هفت ساله ای بود( این را از روی دندان افتاده جلویی اش فهمیدم) سیاه سوخته و بازیگوش و سرماخورده ( از رد آب بینی خشک شده بالای لبش می شد فهمید) چشمهای مخمورش را لحظه ای روی صورت من چرخاند و با بی تفاوتی بینی اش را بالا کشید و دوباره شروع کرد به سوت زدن.
ته نوشت: یادم بماند، فقط به صرف شنیدن صداها؛ خیال بافی نکنم، برگردم و نگاه کنم و ببینم که این اصوات از گلوی چه موجودی بیرون می آید.
یادم بماند، با این همه احساس عقل کل بودن و همه چیز دانی، اگر جسارت برگشتن و خوب دیدن و خوب فهمیدن را نداشته باشم، حتی یک بچه هم می تواند مثل عروسک خیمه شب بازی، ذهن مرا درگیر کند و راه رفتن مرا تغییر دهد.