یه پیراشکی رو فرض کنید که بَد گذاشتنش توی فر و به جای اینکه با فاصله برابر از بقیه پیراشکیها باشه و یه پیراشکی عادی و خوشگل از آب در بیاد، متاسفانه پیراشکیهای دیگه برحَسبِ «برادرکشی ایدئولوژیک» هُلش دادند و کونش چسبیده به دیوارهِ سینی و سوخت!
سوخته شدن این نون فانتزی، در مغازه ایی جهان سومی بنام رباط کریم اتفاق می افته و صاحب اون مغازه هر چی تلاش میکنه نمیتونه اون پیراشکی کوون سوخته رو بفروشه. پیراشکی با خودش فکر میکرد اگه یه نون لَواش بود، تا حالا فروش میرفت و لابد الان داشت تو روده یکی از شهروندها به هدف غایی خودش نزدیک میشد.
روز جمعه، ظهر تابستون بود با دمای هوا چهل و پنج درجه، یه مینی بوس فیات، از اینا که پنجرههاش درست باز نمیشه و از سر تا پاش، چرک و دوده میباره و همهجاش پُر بوی عرق زیر بغله، می ایسته و راننده با دستی که چند دقیقه قبل کرده تو دماغش و نیم ساعت قبلش هم کرده تو شورتش و همه احشای خودش رو باهاش خارونده، میاد و پیراشکی رو می خره و میره.
راننده مینی بوس وقتی میاد پیراشکی رو بخوره متوجه اون سوختگی میشه و پیراشکی رو از پنجره سمت خودش که فقط سه سانت باز بوده فشار میده و میندازه بیرون. پیراشکی قصه ما، له میشه و مغزِ کاراملی داخلش، توی گرما تُرش میشه و می گَنده.
بعد همون موقع که وسط جاده روی آسفالت داغ، داشته دوباره می پخته یه سگ میاد بخورتش ولی همین که داره از جاده رد میشه، یه تریلی جلو چشم پیراشکیه میزنه لهش میکنه و خود پیراشکی هم پرت میشه اون ور کنار جاده.
پیراشکی له تر شده بوده و تا نزدیکای غروب هنوز تو شوکِ مرگ سگ به سر میبرده که یهو یه کلاغ میاد سراغش و هی نوکش میزنه و اونقدر اذیتش میکنه که از همونی هم که بود بدتر میشه و تیکه تیکه و دون دون می افته کنار جاده.
پیراشکی قصه مون همون جوری که کنار جاده مونده به خودش فکر میکنه که آخر و عاقبتش چی شد و همینجوری که تو فکرِ بدبختی هاش غوطه ور بوده یه 206 اسپورت کنار جاده نگه میداره و یه مادری بچه اش رو پیاده میکنه و شلوارش رو میکشه پایین و میاره درست جایی که این پیراشکی افتاده میگه «بشین و بشاش، مادر»
یکم بعد که دیگه از پیراشکی چیزی نمونده بوده می دونین چی میشه؟ هیچی میزنن اینترنتش رو هم کلا قطع میکنن و خلاص! خلاصه دیگه پیراشکی اونقدر به این وضع عن-مرغی فکر میکنه و حرص میخوره تا محو میشه.
طرح اثر منوچهر زارع