این کمونیستای خاک بر سر معنی ازدواجو نمی دونن

سال ۵۷ دو تامون با هم قبول شدیم دانشگاه. تو یتیم خونه قیامتی شده بود. حتی مدیر کل هم اومد. برامون جشن گرفتن. برا من چند دست لباس خریدن. برا فریده هم یه چمدون بزرگ که توش همه چی بود. رییس پرورشگاه خودش با ماشین ما رو برد دانشگاه وایساد تا ثبت نام مون تموم شه.

وقتی تکلیف خوابگاه مون درست شد روی دو تامون رو بوسید یکی یه پاکت گذاشت تو دستمون گفت حلالمون کنید. به هر کدوم مون دو هزار تومن داده بود.

من و فریده هر دو جامعه شناسی تهران قبول شده بودیم. اصن درس که مهم نبود. ما دیگه با هم بودیم . صبحا می رفتم دم خوابگاهشون، دستشو می گرفتم با هم می رفتیم دانشگاه. همه کلاسامون رو با هم می گرفتیم. درسامون رو تو چمنا یا تو کتابخونه با هم می خوندیم. تا انقلاب شد.

اولش خبری نبود. ما هم مثل همه می رفتیم به شیشه های غذاخوری سنگ می زدیم. بعد که جمهوری اسلامی شد با هم رفتیم عضو پیکار شدیم. بدبختی مون از همون موقع شروع شد.

حسن مکث می کند. نیم خیز می شود از جیب بلوزش که بالای سرش از میخ آویزان است یک نخ سیگار دیگر در می آورد روشن می کند. همه خوابیده اند . فقط من و حسن بیداریم.

تابلو شده بودیم. همه می گفتن این کمونیستای خاک بر سر معنی ازدواجو نمی دونن. حیا ندارن. یه روز شناسنامه ها مونو برداشتیم رفتیم محضر عقد کردیم. اون روز خیلی خوشحال بودیم. پول نداشتیم حتی یه بستنی واسه هم بگیریم ولی خوشحال بودیم. رفته بودیم پارک دانشجو پرنده ها رو نیگا می کردیم. مجسمه اون بچه ها رونیگا می کردیم و خوشحال بودیم.

حسن به سیگارش پک عمیقی می زند.

بعد انقلاب فرهنگی شد. از خوابگاه بیرونمون کردن. دانشگاه تعطیل بود. هم پیکار بودیم هم بی کس و کار. اون رئیسای پرورشگاه و بهزیستی که گاهی وقتی یک کمک خرجی به ما می دادن همه اخراج شده بودن.

یه اتاق تو جوادیه گرفته بودیم. با چند تا پتو که از خوابگاه کش رفته بودیم فرشش کرده بودیم . صاحبخونمون خیلی خوب بود . وضع ما رو فهمیده بود . بعضی وقتا بهمون شام و ناهار می داد. یه گاز دست دوم و چند تا بشقاب وکاسه هم بهمون داد. من رفتم یه تعمیرگاه شاگردی، فریده هم رفت وردست زن صاحبخونه کار آرایشگری. خوشحال بودیم. می فهمی! هیچی نداشتیم ولی خوشحال بودیم.

 حسن می غلتد و رویش را می کند سمت دیوار. از حرکت دستش می فهمم دارد اشکش را پاک می کند. دوباره طاقباز می خوابد. اینقدر نحیف است که بدنش نمی تواند آن تشک های زهوار در رفته را خیلی فرو ببرد.

بعد بگیر و ببندها شروع شد. اول فریده رو گرفتن بعد منو. این زندان اون زندان. چون زن و شوهر بودیم چن بار گذاشتن همدیگه رو ببینیم. نه اون حال و روزی داشت نه من. ولی وقتی همو می دیدیم خوشحال می شدیم. رسیدیم سال ۶۷. منو بردن بازجویی. وا دادم. گفتم من اصن نمی دونم کمونیست یعنی چی. برم گردوندن بند. بعد یه روز یه نامه رسید دستم. گواهی فوت فریده بود. گفتن امضاش کن. خراب شدم. خراب شدم
یکهو می زند زیر گریه. بلند بلند. من هم گریه ام گرفته. می روم کنارش و بغلش می کن.

*********

صدای کلیدی که به شیشه می خورد سرم را بر می گرداند طرفِ در شیشه ای مغازه. دخترم است. ماشین را پارک کرده و آمده سراغ ما. معرفی اش می کنم. با حسن دست می دهد و مودبانه احوالپرسی می کند. کیفش را باز می کند و تبلتش را در می آورد و مشغول می شود. با یک نفرشروع می کند انگلیسی حرف زدن. بعد به فارسی می گوید:
– بله. لطفا یه لحظه اجازه بدین
رو می کند به من و تبلت را می دهد دستم. چهره نحیف فریده همسر حسن توی تبلت پیداست. قطع و وصل ها تصویرش را کمی به هم می ریزد. دارد لبش را می گزد. دست هایش بیخودی تکان می خورند.

– سلام فریده خانم. من الآن پهلو حسن هستم . لطفا خودتونو کنترل کنین.
نگاهم می رود به حسن. گیج شده است. جلوی اشکم را نمی توانم بگیرم. بلند می زنم زیر گریه
– حسن، فریده ات رو پیدا کردیم. تو کانادا پیداش کردیم. زنده س. فرار کرده بود .بهت دروغ گفته بودن حسن . فریده زنده س. خودم تو کانادا پیداش کردم.

از تبلت صدای ضجه می آید. حالا دخترم هم شروع کرده به گریه کردن. تبلت را دراز می کنم سمت حسن. نگاهش به تصویر می افتد. تبلت را می گذارد روی میز. نمی تواند وزنش را تحمل کند. نمی تواند وزن سرش را تحمل کند. نمی تواند وزن بدنش را تحمل کند. آرام از روی چهارپایه سًر می خورد و روی زمین می افتد. نرو به دخترم نعره می زنم.
– برو ماشینو بیار!

دخترم دستپاچه می دود بیرون. حسن را بلند می کنم. وزنی ندارد. از تبلت فقط صدای ضجه می آید. با بدن بیهوش حسن از مغازه می زنم بیرون.

 

داستان کامل را اینجا بخوانید 

 

photo by Mohammad-Roodgoli

More from مظفر جهانگیری
این داستان واقعی نفت است
حدود ۴۰۰ میلیون سال قبل، حالا چند میلیون سال این ور تر...
Read More