هوای کافه خیلی مطبوع است. عطر قهوه لاواتزا در فضا پیچیده است. رادیو روشن است و از تمهیدات پیشبینی شده زمستانی برای شهروندان ساکن کپنهاگ میگوید و از روزهای پر از برف خبر میدهد. کافهچی مرد میانسالی است با موهای خاکستری مجعد، که خود در گوشهای روی صندلی مشتریان نشسته و روزنامه پولیتیکن میخواند.
زنی میانسال با پالتوی قهوهای و چکمههای کوتاه با موهای بلوند خیلی کوتاه در گوشه انتهایی رستوران نشسته است. گوشوارههای ارغوانیاش چهره زن را شاداب تر از سنش نشان میدهد. زن مدام ساعتش را نگاه میکند. در میانه کافه، مرد جوانی با چهرهی تیره مدیترانهای پای میز بار، روی یک صندلی بلند نشسته و سر در تلفن همراه دارد و مدام با انگشت اشاره روی صفحه نمایش میکشد و تصاویری را بالا و پایین میکند. مرد جوان اورکتی به رنگ سبز لجنی، مدل یونیفورم سربازان نیروی هوایی دههٔ هفتاد آمریکا، به تن دارد.
دخترکی برای کافهچی کار میکند و مشغول خشک کردن ظروف است و هر از گاهی از پنجره مه گرفته، نگاهی به شروع بارش برف زمستانی در خیابان میاندازد. دخترک چهره ظریف و پوستی لطیف دارد. زیبایی و لبخند دائمیاش تخمین سن و سالش را سخت میکند. پیشبند مشکی کوتاه بخشی از پایش را پوشانده و پیراهن سفید مردانهای به تن دارد. مدالی نقرهای و ساده بر گردن آویزان کرده است. با هر حرکتی از دختر، مدال نیز رقصیدن میگیرد.
ساعت پنج بعد از ظهر است. زن میان سال از جا برمیخیزد و تا کنار پنجره میآید و با نگرانی به خیابان نظر میاندازد. به ساعت مچی عقربه دار صفحه سفیدش نگاهی میکند. کافهچی بدون اینکه سر از روزنامه بردارد میگوید: ساعت چند امروز میاد؟ زن میانسال: امروز قرار نیست بیاد. کافهچی با سرعت سر از روزنامه بر میدارد، عینک را از جلوی بینی به پایین میکشد و چشمهایش را تنگ میکند و میگوید: مگه امروز چهارشنبه نیست؟ زن میانسال همچنان که به سمت میز انتهای کافه میرود میگوید: چرا امروز چهارشنبه است و میخوام مطمئن باشم که دیگه نمیاد.
دختر جوان دست از خشک کردن ظرفها میکشد و نیم نگاهی شیطنت آمیز با همان لبخند دائمی به کافهچی میاندازد. زن میانسال ادامه میدهد: هفته پیش با «مارکل» دعوا کردم و با هم جر و بحث کردیم. به او گفتم که از این چهارشنبههای تکراری خسته شدهام. تا کی باید در سایه شوم این زنیکه عوضی باشم.
چهار ساله که هر چهارشنبه میام اینجا با مارکل غذا میخوریم و بعد با هم میریم سینما. توی تاریکی سینما هر غلطی دلش میخواد با من میکنه و بعد با عجله میگه « سوزی» منتظره و بایستی بره. علیرغم این که تا حالا ندیدمشون ولی حالم از سوزی و اون پسر نرهخرش به هم میخوره. حالم از خودش هم دیگه به هم میخوره. زن ناگهان شروع به هقهق میکند. دختر به سمت میز انتهای کافه میآید و همزمان دستهایش را با پیشبند مشکی تمیز میکند. روبرویش مینشیند.
دستهای زن را در دستش میگیرد و میگوید: آروم باش، درست میشه. پسر جوان سر از موبايل برمیدارد و نگاهی حاکی از تعجب به میز انتهای سالن میاندازد. کافهچی روزنامه را به روی میز میگذارد و شروع میکند به تمیز کردن عینکش با پیشبند سفید و همزمان میگوید: من میدونستم بالاخره اینطوری میشه. چند بارهم بهت گفتم، گوش نکردی. زن اشکهایش را پاک میکند.
کافهچی به گوشه کافه میرود و دو پیاله کوچک از قفسه پایین برمیدارد و هر دو را تا نیمه از وودکای درجه یک، چهل و پنج درصد پر میکند. سپس به سمت میز انتهای کافه میرود و پیالهای جلوی زن میگذارد و میگوید : حالا درست به من بگو که چی شده. زن نیمی از وودکای پیاله را سر میکشد و چهره از تلخی قصه خود درهم میکشد و با لحنی محزون و آرام میگوید: چهارشنبه پیش، بعد ازدیدن یک فیلم آشغال، از او خواستم به خونه من بریم ولی مارکل گفت: عجله داره و باید بره. من به مارکل گفتم اگر امشب با من نیایی دیگه هرگز منو نمیبینی. مارکل سکوت کرد و من عصبانی شدم و ازش خواستم چیزی بگه ولی باز اون سکوت کرد. منم عصبانی شدم و توی خیابون بهش گفتم که یه نامرد بیشرفه که هم به من زور میگه و هم به زنش خیانت میکنه. اون هم به من سیلی زد و من هم به صورتش تف انداختم.
کافهچی تمام وودکا رو سر کشید و گفت واسه همینه که من دوستت دارم. واسه اینکه جسوری، شروری. من چهار ساله منتظر چنین روزی هستم. کافهچی از جایش بلند شد. زن با چشمهایی گشاد به کافهچی نگاه کرد و با زیرکی به وارسی چهره کافهچی پرداخت. برای اولین بار چشمهای سبز کافهچی با کمی چین در گوشههای چشم و چانهای کشیده توجهاش را جلب میکرد. کافهچی اندامی درشت و شانهای ستبر داشت.
کافهچی با هیجان رو به دختر کرد و گفت: در رو ببند امشب تعطیلیم، تو هم میتونی بری خونه. ما امشب شام رو با هم میخوریم و خودم ترتیب شام رو مثل همیشه میدم. کافهچی رو به زن کرد و گفت:خوراک اردک با سبزیجات تازه. موافقی دیگه؟ زن همچنان متحیر به کافهچی نگاه میکرد و با تردید سر را به منزله موافقت تکان داد، احساس میکرد که دوست دارد موافق باشد و اصولا در شرایطی نبود که بخواهد تصمیم بگیرد.
دختر که از قصه پنهان در سینه کافهچی کاملا مطلع بود با لبخندی از جا برخواست، در حالی که مدال آویزان گردنش، رقص کنان به این سو و آن سو میرفت. مرد جوان از دیدن واقعه و شنیدن حرفها شوکه شده بود. نگاهش در نگاه دختر گره خورد. دختر به مرد جوان گفت: شنیدی غریبه؟ کافه تعطیله، شما هم بایست بری.
دختر به سمت جالباسی کنار در ورودی رفت و پالتو و کلاه پشمیاش را برداشت و به مرد جوان گفت: زود باش. مرد جوان با تعجب نگاهی به زن میانسال کرد که حیران به گوشهای از تاریخ زندگیاش خیره بود و صدای کافهچی را میشنید که در آشپزخانه، سوت میزد و مشغول به تدارک شام شده بود.
دختر، مرد جوان را به بیرون از کافه راهنمایی کرد و همزمان به آرامی رو به زن در انتهای کافه کرد و گفت: بهش اعتماد کن، چهار سال است که من اونو اینقدر خوشحال ندیدم. چهار سال عاشق تو بود و هر هفته چهارشنبه منتظر بود که بیایی و برای تو و مارکل خوراک اردک با سبزیجات تازه آماده کنه، دلش مثل دل خرگوش میمونه. بهش اعتماد کن.
دختر با صدای بلند: شب خوش…. و ادامه داد: اگه تونستین سینما هم برین… و بعد خنده کنان تابلوی کافه باز است را برگرداند و در کافه را بست. سوز سرما دختر را توی لباسش جمع و جور کرد. کلاه را بر سر گذاشت و چند قدم که از کافه دور شد، مرد جوان با اورکت سبز لجنی را دید که کنار علامت پارکینگ ممنوع زیر نور چراغ خیابان با هیجان، با مردی قد بلند صحبت میکند. ناگهان پاهایش ناتوان شد و از راه رفتن باز ایستاد. خودش بود، مارکل بود که با مرد جوان روبروی هم ایستاده بودند. کلاهش را پایین کشید تا به آرامی و بدون جلب توجه از کنار آنها عبور کند. تنها صدای مرد جوان را میشنید که به مارکل میگفت: پدر، باور کن، همونطور که از من خواستی من یک ساعت اونجا موندم. کسی اونجا منتظر نبود به همین خاطر کافهچی، کافه را زودتر از همیشه تعطیل کرد… هوا سرد است، بیا بریم تو ماشین.