ادارهی پست کانادا اجازه نمیدهد کسی از واقعیت فرار کند، صورتحسابهای آب و برق و تلفن و عنترنت را به موقع میرساند تا ارتباط ما با جهان واقعیتها حفظ شود. خبرهای بد از لای درها و پنجرههای بسته و درز کامپیوترهای خاموش نشت میکنند؛ خبر بیکار شدن یکی از دوستان، خبر بیمار شدن یکی از اقوام، خبر مرگ ناگهانی آدمی که بنا نبود به این زودیها بمیرد، خبر تحلیل رفتن پسانداز خانواده، خبر کم شدن سیگارهای توی قوطی… خبرها راهشان را پیدا میکنند و روی سینهی آدم تلنبار میشوند، باید سنگینیشان را تحمل کرد. دویست سال پیش یک ژنرال امریکایی گفته بود کاریکاتوریست خوب، کاریکاتوریست مرده است و کاریکاتوریست بیخبر، کاریکاتوریست خوب است. برای اینکه زنده بمانم خبرها را میخوانم و بر اساس واقعیتها طرحی خیالی میکشم که چون منتشر نمیشود به درد عمهام میخورد… کاریکاتوریست زنده برای عمهاش کاریکاتور میکشد… وقتی هوا خوب است و خبر خاصی نیست دوستان به یادم میآورند که تا اطلاع ثانوی بهتر است همانجا که هستم بمانم… دوری و دلتنگی هم واقعیتهایی هستند که باید پذیرفت… با هیچ واقعیتی سر جنگ ندارم، زورم اگر برسد چیزی را که خوشایندم نیست عوض میکنم، اگر نرسد، تحمل. تقریباً تمام هفت روز هفته و چهار هفتهی ماه و دوازده ماه سال را در جهان واقعی زندگی میکنم الّا سهشنبهها که بلیت سینما نیمبها است و میتوانم با هفت دلار برای دو ساعت از محضر مبارک “واقعیت” مرخصی استعلاجی بگیرم و سوار بر جدیدترین فضاپیمای ساخت هالیوود به آینده سفر کنم، به جایی که دست هیچ واقعیت ملموسی به دامانم نرسد…
پیشبینی زندگی مردم در آیندهی دوری که عمر ما برای دیدنش کفاف نمیکند سرگرمی هیجانانگیزی است. همهی ما گاهی از خودمان سوال میکنیم که علم تا کجا پیش خواهد رفت؟ چه بر سر طبیعت خواهیم آورد؟ مردم در آینده چه لباسهایی خواهند پوشید؟ شهرها چه شکلی خواهند شد؟ آیا مرزها باقی میمانند؟ عقاید مردم چه تغییراتی خواهد کرد؟ آیا بشر موفق به درمان بیماریهای مهلکی مثل سرطان، آلزایمر و حماقت خواهد شد؟ آیا دوهزار سال دیگر آدمی پیدا میشود که “ووشو” را ابزار نمایش و “ووپی” را مسهل ترجمه کند؟ راستی، مردم در آینده به چه چیزهایی خواهند خندید؟… در نمایی از یک فیلم علمی تخیلی انسانها که به کمک علم عمر جاودان پیدا کردهاند در سالن سینما به صحنههای فجیع کشته شدن سربازها در جنگ جهانی دوم از ته دل میخندند!… انسان غربی در عین وابستگی به تکنولوژی و علاقه به علم از نتایج غیرقابل پیشبینی پیشرفت واهمه دارد و فیلمهای علمی تخیلی ماحصل این نگاه بدبینانه به آینده هستند. در این فیلمها آیندهای را میبینیم که رباتها علیه انسان شورش کردهاند، کامپیوترها از آدم بعنوان باتری استفاده میکنند، شهرهای عظیم و آسمانخراشهای سربه فلک کشیده به شکل خرابههایی باستانی درآمدهاند، یخهای قطبی آب شده و یک مشت خاک ارزشی بیشتر از طلا پیدا کردهاست، انسانها زمین را که دیگر قابل زیست نیست به مقصد سیارههای دور ترک میکنند، تسلط تلویزیون بر ذهن و فکر مردم سبب فراموشی مهارت خواندن و نوشتن شده است و… اما در نمونههای نادر و خوشبینانهای که فیلمساز ایرانی آینده را تصویر کرده پیکان مدل چهل و هشت را در حال پرواز برفراز شهری میبینیم با ساختمانهایی غولآسا اما شبیه به روستایی در کرمان و مادربزرگهایی با چارقد سنجاق شده زیر گلو که از سیارهای دیگر برای نوههاشان قصه تعریف میکنند…
در سالهایی که اسم سینما فرهنگ، سیلورسیتی بود فیلمی دیدم به اسم سیارهی میمونها که داستانی جذاب داشت. فضانوردانی راه گم کرده در سیارهای ناشناس سقوط میکنند که میمونهایی هوشمند بر آن تسلط دارند، در انتها معلوم میشود که سیارهی میمونها همان کرهی زمین است که فضانوردها بعد از جابجا شدن در زمان و در آیندهای دور به آن بازگشتهاند… چند سال پیش تیم برتون نسخه جدیدی از این فیلم را کارگردانی کرد که آن هم بد نبود و سهشنبهی این هفته- سهشنبههای علمی تخیلی- دنبالهای بر این داستان دیدم که توضیح میداد چطور میمونها باهوشتر شدند و برعلیه انسان قیام کردند:
در یک آزمایشگاه فوق پیشرفته، داروی جدیدی که برای درمان بیماری آلزایمر ساخته شده روی مغز چند میمون آزمایش میشود و “سزار”، بچه شامپانزهای که دارو روی مادرش امتحان شده، با هوشی نامتعارف متولد میشود… به همین سادگی تلاش برای درمان یک بیماری مقدمهای بر پایان سلطهی انسان بر زمین میشود… میمونها که از ظلم آدمیزاد و زندگی در قفس جانشان به لب رسیده شورش میکنند و نیروهای پلیس امریکا را در نبردی مهیج بر روی پل “گلدنگیت” شکست میدهند تا خودشان را به جنگلهای آزاد برسانند و زمینه را برای فتح زمین در قسمتهای بعدی و سهشنبههای آینده فراهم کنند. یکی از کلیشهایترین و در عین حال بهترین صحنههای فیلم جایی است که “سزار” برای اولین بار رو در روی نگهبان خشن زندان قد علم میکند و مثل یک آدم روی دوپا میایستد، زانوها و کمر را راست میکند و دست نگهبان را قبل از اینکه با چوب توی سرش بزند در هوا میگیرد و همراه با نعرهای ترسناک اولین کلمه را بر زبان میآورد: “نـــــــــــــــه”!
تمام تنم مور مور شد… کیف کردم!