برادر بزرگم، تاج سرم برگشت و دلم را شاد کرد! همین قدر جدی و متین، همین قدر مهربون و زحمتکش، کاش اینقدر داشتم که همه اعضای فامیل را پیش خودم نگه میداشتم.
یهو اومد تو با صدای مهربانش گفت چطوری داداشم. دلم لرزید. بغض راه نفسم را بست. چشمهام خیس شد. محکم بغلش کردم یک نفس عمیق کشیدم بوی بابام را میداد از این بهتر بو تو طبیعت مگه هست؟
دست و پاهایم داغ شد از اینکه من هم بزرگتر دارم. من هم صاحاب دارم. چقدر خوبه که منم یکی رو توی این دنیای بزرگ دارم، هر دومون مثل قدیما، ساکت گریه کردیم. پشت مان را به هم کردیم تا اشک چشمهام را نو پاک کنیم.
صدایم در نمی آمد. روی صندلیم ولوو شدم. آروم شدم. امنیت تو سرتاسر وجودم پخش شد. فکرم برای لحظه ای خفه شد.
خوش اومدی عزیزم. بچه ها برادرم، برادرم بچه ها…