خانوم ایرانی میانسالی که در “فنجون دوم” کار میکند امروز بال دارد. وقتی برای ریختن قهوه به من پشت میکند بالها را میبینم که کج روی کتفهایش چسبیده است، اگر بخواهد با آنها پرواز کند حتماً به در و دیوار خواهد خورد اما چون یادم دادهاند کاری به کار دیگران نداشته باشم به روی خودم نمیآورم.
همکار دیگرش، هموطن چینی من، یک جفت گوش ببر روی سر گذاشته و یک پاپیون خالدار از جنس همان گوش به گردن بسته اما بجای غریدن با آرامش مشغول تمیز کردن خردههای شیرینی و ظرفهای کثیف از روی میزها است. از لابلای تارهای عنکبوت و اسکلتهایی که با نخ از سقف آویزان شدهاند و کدوحلواییهایی با لبخندهای شیطانی میگذرم تا پشت یکی از میزهای کنار پنجره بنشینم و رفت و آمد مردم را تماشا کنم… من از این چیزها نمیترسم. کدو که ترس ندارد- خودم یک عمر کدو بودهام- به دیدن آدم آویزان از نخ هم عادت دارم و با دیدن عنکبوت فقط یاد مدیر مدرسهمان میافتم که توالتهای مدرسه را به یک طایفهی درشت هیکل از عنکبوتها اجاره داده بود که آنجا لانه و زندگی داشتند و زاد و ولد میکردند و آنقدر تعدادشان زیاد شده بود که هنگام دست به آب مجبور بودیم خودمان را به دقت لای عنکبوتها جا بدهیم تا آرامششان به هم نخورد و در توالت را باز بگذاریم تا اگر لازم شد بتوانیم بموقع فرار کنیم… امروز هرکس از پشت پنجره میگذرد یا جادوگر و دیو و خونآشام و مومیایی و مردهی تازه از قبر درآمده است با دزد دریایی و جن و پری. بیشترشان هم دانشآموزهایی هستند که صبح با همان سر و وضع برای تحصیل علم و کمالات به مدرسه رفتهاند و حالا احتمالاً به خانه میروند تا مشق شب بنویسند…
از قیافهشان معلوم است که تا بحال تنبیه نشدهاند… از تاریخچه و مناسبت جشن هالووین چیزی نمیدانم اما هرچه هست با درونمایهای از ترس و مرگ بهانهای برای جشن و شادی ساختهاند که درست برخلاف کاری است که ما در آن تخصص داریم، یعنی بلد هستیم جشنی را که باید به نیت ستایش زندگی و تولد طبیعت برگزار شود به عزا تبدیل کنیم… مهرداد سیگارفروش محله که اینجا مایک صدایش میکنند توصیه میکند همرنگ جمع بشوم و فعالانه در جشنها و اعیاد این مردم شرکت کنم تا از جامعه جدا نباشم. حق با مایک است…
به این نتیجه رسیدهام که هر زن مو طلاییای که در خیابانهای تورنتو میبینم باحتمال نود درصد ایرانی مو سیاهی است که خواسته به توصیهی مایک عمل کند اما کار به جایی رسیده که تعداد ایرانیهای مو طلایی از کاناداییهای موطلایی بیشتر شده است… مهمترین قدم برای شرکت در کارناوال هالووین پیدا کردن نقابی برازنده برای تغییر قیافه است. جلوی آینه میایستم و به خودم نگاهی کارشناسانه میاندازم. شبیه به فرشتهها که نیستم. تعداد دزدهای دریایی و مردههای از قبر درآمده هم مثل خانومهای موطلایی ایرانی خیلی زیاد است شاید بد نباشد یک دست لباس راهبان بودایی بپوشم و روی سرم با قلم مو یک پیکان آبی نقاشی کنم تا شبیه “Avatar” بشوم اما لباس راهب بودایی از کجا پیدا کنم؟ حیف آن خط عمیقی که چند سالی است بین دو ابروی من جا خوش کرده مثل بالهای خانوم کافهچی کج نیست وگرنه یک عینک گرد به چشم میزدم که یعنی “هری پاتر” هستم اما هری پاتر بیمو…؟! چطور است از شباهتم با “Shrek” استفاده کنم، کافی است صورتم را رنگ سبز بزنم اما نه… خطرناک است و تبعات سیاسی دارد… اصلاً امسال از خیر هالووین میگذرم و بجای آن در “جشن سبیل” شرکت میکنم.
در ماه نوامبر آقایان برای همدردی با بیمارانی که مبتلا به سرطان پروستات هستند سبیل میگذارند. هنوز نمیدانم این همدردی چه دردی از یک پروستات متورم دوا میکند اما مهم نیست… جلوی آینه همهی صورتم را باستثنای بالای لبها میتراشم و تصمیم میگیرم یک امشب بدون نقابی که از وقت آمدنم به صورت زدهام به خیابان بروم… میدانم همه را خواهم ترساند…