بزرگترين ضربهها را در ۳۶ سال گذشته از طرف مردها تجربه كردهام. اصلا هر وقت صحبت از دل شكستن میشود، فقط خاطراتی را به ياد میآورم كه مردها مسببش بودهاند. مردها اساسا ركورددار عجيبترين و غمگينانهترين دروغهايی بودهاند كه شنيدهام و بدتر از همه اينكه هيچكدامشان را نمیتوانم فراموش كنم.
از قضا در خانوادهای هم بزرگ و تربيت شدهام كه مردهايش نه مهربان بودند، نه محترم، نه آرام و نه منطقی. نهايتا هم خانوادهشان را رها كردند و رفتند دنبال كاری كه فكر میكردند برايشان بهتر و پرثمرتر و جذابتر است.
با اينهمه دلم برای مردها میسوزد البته ترجيح میدهم اسمش را بگذارم توجه و دقت به مردها؛ اما چطور با این همه تجربه تلخ به این حس رسیدم:
نوجوان كه بودم و اذيتها و آزارهای برادر همسن خودم را میديدم، طرفدار سرسخت سربازی رفتن پسرها بودم. تحت تاثير حرفهای پدرم، فکر می کردم كه سربازی، پسرها را مرد میكند… با دیدن چشممان پر از غصه مادرهای دور و برم كه پسرشان سرباز بودند با بیرحمی تمام میگفتم «بذار برن، آدم شن!»
حالا اما بيشتر از ده سال است كه عضو سرسخت كمپين «نه به سربازی اجباری» هستم و از قضای روزگار، محل كار تازهام، چهار راه قصر تهران است، نزديك سازمان قضایی نيروهای مسلح و كلی پادگان نظامی ديگر. همه اينها باعث شده هر روز سربازان جوان و حتی نوجوان زيادی را ببينم و از نزدیک شاهد رنج روزانه شان باشم.
.
ديدن روزانه بيشتر از ۵۰ سرباز در لباسهای نظامی گوناگون بهانهای دستم میدهد كه هر روز به يكیشان فكر كنم. يكي آنقدر خسته است كه نتوانسته بيشتر روی پا بايستد و در همان اتومبيلی كه رانندهاش است، دراز كشيده و مژههای بلندی كه از زير ساعد مردانهاش ديده میشود، حكايت از جذابيت و زيبايی اش دارد.
ديگری به زحمت ۱۸ سال دارد، همان طور كه كنار مادرش یكه او هم به زحمت ۳۰ ساله میشود- ايستاده، بغض كرده و عصبانی است، به بهانههای واهی به هم میپرند!
از همه بيشتر قلبم برای «دژبانان ارتش» به درد میآید كه در دو سوی چهار راه قصر ايستادهاند و هر پنج دقيقه يك بار به پژوهای يشمی رنگ سلام نظامی میدهند. هر بار از كنارشان رد میشوم، صدای خشم يا شايد اندوهشان را میشنوم كه میگويند «آخه لامصبا دارين وقت منو تلف مِیكنين».
دوست دارم از كنار هر كدام كه رد میشوم، چيزِی بگويم كه آرامتر شوند، كمتر عصبانی باشند يا كمتر غصه بخورند اما چه بگويم كه شعار نباشد؟ هرچه بگويم جوابشان اين است كه تو نمیفهمی، جای من نيستی كه بفهمی.
نمیتوانم دريچههای قلبم را به روی مردانی ببندم كه گرچه احتمال خشنونتشان عليه خودم و زنان ديگر را زیاد میدانم و همواره در برابرشان محتاطم. با این وجود، دلم برای مردان می سوزد چون می بینم رسم و رسوم و قوانینی که از هزاران سال پیش توسط مردان در جوامع بشری بنا شده است بیشتر از همه به ضرر خودشان است.