تازه سبیل پشت لبهام سبز و صِدام خش خشی شده بود. سال دوم یا سوم راهنمایی بودم. بعد از یکی از امتحان های ثلث سوم با سه تا از همکلاسی هام تصمیم گرفتیم به یکی از پارک های محله بریم تا هم کمی درس بخوانیم و هم کمی حال و هوا عوض کنیم. سر ظهر بود و در پارک پل فلزی اصفهان کسی جز ما نبود. روی چمن های پارک دور هم نشسته بودیم که ناگهان چهار دختر دبیرستانی با مانتوهای سرمه ای آمدند و ۱۰-۲۰ متر آنطرف تر نشستند روی چمنها.
یکی از دخترها که از همان لحظهء اول چشمم را گرفته بود مدام به من که رو به دخترها نشسته بودم نگاه میکرد. آن زمانها نه فیسبوکی بود و نه مبایل و اینترنتی که ملت با لایک و کامنت به هم تیک و توک بزنند و خلاصه امکانات و تکنولوژی محدود بود. بعلاوه در فضای عمومی جامعه هم هرگونه تماس مستقیم و غیرمستقیم دو جنس مخالف و عزب بشدت غیرقابل قبول بود فلذا تنها راه سیگنال دادن همین از دور نگاه کردنها و خیره شدنهای چند ثانیه ای بود. حالا اگه طرفین کمی هم جواد بودند یه چشمک هم وسط نگاه شلیک میکردند.
برای یک پسر نوجوان در اون سن و سال تیک زدن با یک دختر دبیرستانی بزرگترین موفقیت بحساب میومد. من هم خودم را برای رسیدن به این موفقیت و فخر فروشی به رفقا آماده میکردم و حسابی از درون احساساتم به غلیان آمده بود اما سعی میکردم خیلی عادی رفتار کنم و درحالیکه یک ابرو را بالا انداختم و ابروی دیگر را به یک نیمچه اخم مزین کرده بودم، رفتم در فاز قیافه گرفتن و زیر لب به بچه ها ماجرا را گفتم و خواستم که تابلو بازی در نیارن.
چند دقیقه ای همینطور نگاهها به هم گره خورد و دختر دبیرستانی همچنان به افسونگری ادامه داد تا اینکه کم کم از نگاه ساده و زیرچشمی کار به لبخند از راه دور و پچ پچ کردنش با دوستان و خندهء گروهی و نگاه گروهی به ما کشید.
در اون دوران و شاید هم توی سن و سال ما هنوز حرف زدن مستقیم با دخترهای غریبه تابو بود و کمتر کسی دل و جرات داشت وسط فضای عمومی با چهارتا دختر حرف بزنه.
به همین دلیل روی یک تکه کاغذ نوشتم «سلام. میتونیم با هم دوست بشیم؟» و چند بار کاغذ را تا کردم و از بچه ها خواستم که حواسشون به اطراف باشه که مبادا کسی ببینه و رفتم به سمت دخترها. شنیدم که یکیشون گفت وای داره میاد، و یکی دو تاشون یواش میخندیدند و به هم هیس هیس میکردند و بعد سرشان را پایین انداختند و همگی ساکت شدند.
من که مدام اطراف را با نگرانی نگاه میکردم از کنارشان رد شدم و نیم نگاهی به دختر مورد نظر کردم و کاغذی که دستم بود را انداختم به سمتش و به مسیر ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه از کمی آنطرف تر برگشتم پیش دوستانم که حالا کلی هیجان زده شده بودند و میگفتند که دخترها داشتند روی کاغذ جواب مینوشتند.
چند دقیقه ای با هم پچ پج میکردیم و من میگفتم که شما هم اگر از یکی از دخترهای گروه خوشتان آماده برید جلو و نترسید. در حال همین بحثها بودیم که دخترها از جایشان بلند شدند و به سمت دیگری حرکت کردند. چند متر آنطرف تر دختر از جمعشان جدا شد و به سمت من نگاه کرد و با اشاره نشان داد که جواب را نوشته است و کاغذی که چند بار تا خورده بود را گذاشت پای درختی و لبخندی زد و بهمراه دوستانش رفت.
آن موقعها مبایل که نبود و ما هم انتظار نداشتیم شمارهء تلفنی رد بدل بشود. تنها احتمالی که وجود داشت این بود که یک روز و یک ساعت مشخص را برای قرار دوباره نوشته باشد.
بعد از کمی مکث از جا بلند شدم و به سمت درخت رفتم. دوستان کنجکاو و هیجان زده ام هم بهمراهم آمدند. کاغذ را برداشتم و همگی جواب را خواندیم.
خیلی کوتاه نوشته بود «هنوز دهنت بوی شیر میده».