هوا رو به تاریکی است. ها می کنم، آنقدر سرد نشده است که بخار بیاید. چهره ام را در شیشه فروشگاه نگاه می کنم و موهایم را از روی پیشانی به سمت چپ می دهم. وارد شهرِ کتابِ در خیابان شریعتی تهران می شوم. به دختری که پشت صندوق نشسته است می گویم: می خواستم برای استخدام فرم پر کنم.
دختر میگوید: برای همکاری؟ چند لحظه صبر کنید. الان به مسئولش زنگ می زنم، بیاید.
به تابلوی راهنمای فروشگاه نگاه می کنم. بخش کتاب، همکف. لوازم تحریر، طبقه ی پایین. کافه، جهت به سمت چپ. مدیریت، به سمت راست. خانم میانسالی که روی اتیکتش نوشته شده سارا بهرامی، نزدیکم می شود و پشت پیشخوان می ایستد. لبخند زنان می گوید: بفرمایید؟
می گویم: برای استخدام آمدم.
:دانشجویید؟
:خیر.
ساعات کاری فروشگاه را برایم می گوید و بعد فرم استخدام را به دستم می دهد. می خواهم همانجا پشت پیشخوان پرش کنم. می گوید: عجله نکنید، راحت باشید، می تونید روی صندلی های کافه انجامش بدید.
می گویم: چشم.
به سمت کافه می روم. روی صندلی لهستانیِ یک میز دونفره می نشینم. خودکارم را برمی دارم تا بنویسم. نام و نام خانوادگی: جواد ترکیده. باز این زخم کهنه ی بدشانسی می سوزد. البته بدشانس تر از من، دختر عموی پدرم است که اسمش انار است؛ انار ترکیده.
پدرم حاضر به تغییر نام خوانوادگی مان نبود و می گفت، این نام خانوادگی به خاطر جدمان است که مقابل حمله ی روسها به ایران، ازجان گذشتگی کرده. یکبار بعد از مدرسه، مستقیم رفتم ثبت احوال و به آقایی که پشت پیشخوان نشسته بود؛ گفتم: می خواهم اسم و فامیلم را عوض کنم.
شناسنامه ام را نگاه کرد و گفت: اسمت، اسم امام است، نمیشه عوضش کرد! فامیلی ات هم بعد از ازدواج میتونی تغییر بدی!
ناامیدانه گفتم: درسته!
همانطور که از در خارج می شدم؛ جمله ی روی دیوار را خواندم «از وظایف والدین، انتخاب نامی زیبا برای فرزندان است» و بعد باخودم فکر کردم، نامی زیبا از نظر والدین یا از نظر فرزند؟
تاریخ تولد: مینویسم ۶۶/۱۲/۲۹ و برای دلخوشی ام می گویم: آخرین مردی که جفت شیش آورد!
محل تولد: تهران.
یک بار که مادرم چانه اش گرم شده بود و از گذشته حرف میزد، درباره به دنیا آمدنم، گفت: وقتی به بابات گفتم تو رو باردار شدم، عصبانی شد و گفت ما از پس بزرگ کردن این سه تا بچه برنمیایم، چه برسه به بچه ی چهارم! باید سقطش کنی! منم فردایش رفتم مطب دکتر که سقطت کنم، همین که خواستم وارد اتاق بشم، عطسه کردم!
گفتم: بعد چی شد؟
گفت : هیچی دیگه، چون دیدم صبر اومد سقطت نکردم و برگشتم خونه!
خیلی خوش آمدید! این را پسری که با پیش بند روبرویم ایستاده می گوید و ادامه می دهد: چی میل دارید؟
نگاهی به فرم می کنم که پشت و رو است، می گویم: اسپرسو دوبل!
جلوی تحصیلات دانشگاهی، خط تیره می کشم. دانشگاه قبول شدم اما نرفتم. به سنی رسیده بودم که می توانستم مشروب بخورم و سیگار بکشم وهرجا که دوست دارم بروم. نمی توانستم این لذت ها را رها کنم و خودم را گیر دروس اجباری دانشگاه بیندازم. به نظرم این وسط باید چند سال آنتراک می دادند تا خوب که خودمان را خالی کردیم و خسته شدیم، بعد تصمیم بگیریم چکار کنیم!
جلوی سوابق کاری می نویسم: فروشنده لوازم جانبی کامپیوتر. چون راه دیگری ندارم و نمیتوانم بنویسم، فروش فیلم های غیرمجاز! البته دروغ هم نگفته ام، بلاخره دی وی دی هم جزء لوازم جانبی کامپیوتر به حساب می آید.
در ادامه ی فرم، جلوی «علت ترک شغل» می نویسم ورشکستگی.
یک ماه پیش، صبح زود، زنگ واحدم را زدند. از خواب بیدار شدم و گیج ومنگ گفتم کیه؟ صدایی نیامد. فکر کردم پیرمرد طبقه پایینی است، که صدایش را به زور می شود شنید. در را که باز کردم ، سه تا مامور روبرویم بودند .دلم هُری ریخت پایین. حکم را نشانم دادند و ریختند داخل خانه. دیگرکارم تمام بود. به همراه فیلم هایم و دستگاه تکثیر بازداشتم کردند. مامورها، آرشیوم را از جلویم می بردند و من فقط می توانستم دستبند به دست نگاه شان کنم. همه فیلمهای نازنینم …
فردای آن روز در دادگاه حاضر شدم. هرچه در این چند سال پس انداز کرده بودم را بابت جریمه ام پرداخت کردم تا آزاد شوم.
پیشخدمت قهوه ام را می آورد و روی میز می گذارد. بفرمایید!
می گویم: مرسی ، به موقع آوردین.
به کار کردن در کدام قسمت شهر کتاب علاقه دارین؟ می نویسم بخش کتاب. مثل فیلم دیدن از کتاب خواندن لذت می بردم . می خواستم با چیزی سر و کار داشته باشم که مورد علاقه ام است و البته مجاز!
ادامه ی فرم، اسم و شماره تلفن دو نفر از کسانی که مرا می شناسند را می خواهد. کمی استرس میگیرم. آدم های زیادی را می شناسم اما آنقدر با کسی صمیمی نیستم که اسمش را بنویسم. اگر چندماه پیش بود، می توانستم اسم حامد دوست قدیمی ام و مریم دوست دختر جدیدم را بنویسم. مریم، وراجی هایم را گوش می کرد و می توانستیم باهم، به چیزی مشترک بخندیم. همین کافی بود تا عاشقش شوم. با حامد هم میتوانستم بخندم، اما دخترها جذابیته ای دیگری هم دارند که باعث شده بود، حامد را کمتر ببینم.
حامد آرام بود و خوش قیافه. لااقل قیافه اش از من بهتر بود. وهمینطور روشن فکر بود و می شد ازاو چیزهایی یاد گرفت. می ترسیدم اگر با خودم به سر قرار ببرمش، مریم بیشتر از او خوشش بیاید تا من! به همین خاطر، میخواستم اول رابطه ام با مریم محکم شود و بعد با حامد آشنایش کنم. البته همه ی اینها، در افکار من بود و واقعیت چیز دیگری بود. یکی دوماه بعد مریم گفت، هنوز دوست پسر سابقش را دوست دارد و می خواهد دوباره با او باشد. و من هرچه به او گفتم، دوست پسرهای سابق اگر به دردبخور بودند که دوست پسر سابق نمی شدند؛ به خرجش نرفت! حامد هم در این مدت، دوستان جدیدی پیدا کرده بود و دیگر با من وقت نمیگذراند.
خودکار را بین انگشتانم تکان می دهم و فکر می کنم اسم چه کسی را بنویسم. به لیست مخاطبین گوشی ام نگاه می کنم. اسم دو نفر از مشتری های قدیمی ام که نسبت به بقیه با آنها راحت ترم را می نویسم. حواسم را جمع می کنم بعدا به آنها زنگ بزنم و درجریان بگذارمشان.
آخرین قسمت فرم مربوط به اعضای خانواده و میزان تحصیلاتشان است. نمی دانم استخدام یک نفر چه ربطی به میزان تحصیلات یک نفر دیگر دارد؟ به هرحال روبروی اسم برادر و دوخواهرم، می نویسم لیسانس. شماره تلفن هایشان را هم، از مخاطبین گوشی ام پیدا می کنم و می نویسم. تاریخ می زنم و بعد امضا می کنم.
بلند می شوم، قهوه ام را حساب می کنم و سمت پیشخوان می روم. برگه را به خانوم بهرامی که لبخندی پهن روی صورتش دارد، می دهم. سرش را روی برگه می اندازد و نگاه می کند. لبخندش باریک و باریکتر و محو می شود. رو به من می کند و می گوید: ممنونم، باهاتون تماس می گیریم.
می گویم : لطف میکنید.
و از در خارج می شوم. هوا کاملا تاریک شده است. نفس عمیقی می کشم و بعد می دهم بیرون. بخار بلند می شود. هوا واقعا سرد شده است.