اتفاقی که افتاد و شکست – ۳

new-cover-without-barcode-for-majaleh
روی نیمکت می‌نشینی و به روبه‌رو‍‍، به چرخ دستی ِ مش قنبر چشم می‌دوزی. پیرمرد همان‌طور که دور می‌شود دوباره سرش را بر می‌گرداند و برای سومین بار تاکید می‌کند:
– الانه الان میاما …
تو دست بلند می‌کنی و سر تکان می‌دهی، یعنی خیالت راحت. به نان کتلتِ دستپخت او گاز می‌زنی. به این فکر می‌کنی که پیرمرد باید حالا روزهای بازنشستگی‌اش را با این سن و سال استراحت کند. روی تک صندلی، که مادرت عادت داشت بگذارد کنار یخچال می‌نشینی. دست به سینه منتظر می‌مانی تا بچه کتلت‌هایی را که مخصوص تو می‌زند برایت بیاورد. کنار بشقاب با رب گوجه برایت قلب کوچکی اندازه‌ی یک سکه کشیده است. پیرزن همان‌طور که روی صندلی نشسته است عصایش را دراز می‌کند و نوک آن به بشقاب و دهان تو ضربه می‌زند. و تو در خون مادرت غرق می‌شوی. به طرف مشتریِ مش قنبر می‌روی و با دهان پر می‌گویی:
– جونم داداش. چند تا؟
– سه تیکه بی‌زحمت. مشتی کجاس؟
– همین اطرافه. گوجه؟
– آره قربونت.کاهو نذار. کاهو نذار.
مادرت می‌گوید برگ‌های سبز کاهو که به نظرت تلخ میاید، خاصیتش بیشتر است و باید بخوری.
ساندویچ را می‌پیچی و جوان پول می‌دهد و دندان می‌زند:
– بهت نمیاد این کاره باشی!
لبخند مؤدبی می‌زنی و با آن‌که دوست نداری، توضیح می‌دهی:
– متأسفانه حتا این‌کاره هم نیستم. دانشجو‌ام.
– عه؟! منم همین‌طور. سال بالایی هستید، نه؟ من سال اولم. سخته؟
لبخندزنان برای کودکی که قدش به چرخ نمی‌رسد و پولش را دراز کرده، لقمه می‌پیچی و می‌گویی:
– سخت که.. والله بستگی داره که چی می‌خونی و خودت چقدر درس‌خون هستی و…
– حقوق قضایی. ‌ ای بدک نیستم. می‌خونم به یه جایی برسم.
با روی خوش به کودک لقمه می‌دهی و به جوان نگاه می‌کنی:
– به ‌به. بسیار عالی. موفق باشید.
– شما چی؟
– ارشد فلسفه.
– عه؟؟ !! آبجی منم فلسفه می‌خونه. سال سوم. همین‌جاست اتفاقن…
خوشحال می‌شوی از این‌که بقیه‌ی حرفش در آمدن و تشکر کردن ِ مش قنبر از تو گم می‌شود. اما هر دو به سمت مخالف دانشگاه حرکت می‌کنید. گاهی با رهگذرها که همه به نحوی به دانشگاه مربوط می‌شوند، سلام و علیکی ردوبدل می‌کنی. درخت‌ها محو می‌شوند و تو که یک توله سگ پا سوخته هستی، زوزه‌های ریزی می‌کشی و دوست داری به گوشه‌ای امن بخزی. می‌گویی:
– خلاصه خوشحال شدم باهات آشنا شدم. اگر کاری داشتی در خدمتم.
– مخلصم. من رحمان هستم.
– منم شاهو. کاری داشتی این طرفا پیدام می‌کنی.
– آدرسی. تلفنی. ایمیلی..
اگرچه به این‌گونه آشنایی با دیگران عادت نداری، ولی روی او را زمین نمی‌اندازی. هر دو موبایل به‌دست شماره رد و بدل می‌کنید و یکی به سمت شرق و یکی به سمت غرب جدا می‌شوید. به تز ‌‌فکر می‌کنی. وقت زیادی نمانده که پروپوزال را حداقل به استاد راهنما نشان بدهی. هنوز حتا نمی‌دانی چه می‌خواهی!
پشت تریبون رو به جمعیت با صدای بلند فریاد می‌کشی. گاهی حضار کف می‌زنند. خوب که دقت می‌کنی می‌فهمی که چون صدای خودت را نمی‌شنوی لال هم هستی. استاد راهنما امروز تو را در راهروها دید و دستی به پشتت زد:
– بدجوری منتظرم شاهو. می‌خوام شاهکار کنی ها. روت حساب می‌کنم.
و نمی‌دانی چرا او روی تو حساب کرده است. تو که هیچ وقت دانشجوی شماره یکی نبوده‌ای. همیشه فقط قبول می‌شوی. نمره‌ی قبولی برایت کافی است. از نظر تو فلسفه‌ای که درس می‌دهند، آنچه می‌بایست باشد، نیست. چیزی که ارزش آموختن داشته باشد در کتاب‌های درسی پیدا نمی‌شود. ‌‌ولی خب. تو به خودت قول داده‌ای ارشد بخوانی و شغل خوب داشته باشی.

هر وقت سوار اتوبوس می‌شوی تا به مترو برسی، به این فکر می‌کنی که می‌توانستی پیشنهاد کار در دانشگاه را بپذیری و حداقل یک ماشین دست چهارم برای جابه‌جایی بخری، اما بلافاصله به خودت نهیب می‌زنی که فقط در سرویس‌های حمل و نقل عمومی است که می‌توان آدم‌ها را شناخت. تاج و تخت شاهی برازنده‌ات است. وقتی روی تخت روان و طلا بر دستان برده‌ها هستی، ابهت داری. دستور می‌دهی تو را زمین بگذارند و از امروز هیچ‌کس برده نباشد. متن سخنرانی‌ات را همیشه از ‌‌بر هستی. چه شاه وارسته‌ای که می‌خواهد مردم را بشناسد. تازه تو برای چه باید با یک اوتول لکنتی ِ آبرو بَر هوا را آلوده‌تر کنی؟ برای چه باید در دانشگاهی درس بدهی که به هیچ چیزش معتقد نیستی جز مدرکی که ضروری است؟ آن هم از نظر تو گاهی بیهوده است. از نظر تو خیلی چیزها اینجا بیهوده است. ‌‌ولی خب امیدوار هم هستی.

آمدی فلسفه بخوانی که زندگی و دلیل بودن را درک کنی. مغزت را به قول فربد پر از بار پهِن و مسائل اسلامی کردند، حالا حتا گاهی نمی‌دانی چرا زنده هستیم. به خاطر این‌که اسم پِهِن و اسلام را با هم آورده‌ای، به اشد مجازات محکوم شده‌ای. چهارپایه از زیر پایت کشیده می‌شود و طناب هی تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود تا کبود شوی. مدرک! این مدرک لعنتی را بگیری که بتوانی روی استخدام‌های خوب، حتا اگر شده به عنوان کارمند بانک یا مدیر دفتر امور مهاجرت، یا در یک روزنامه‌‌ی غیر سیاسی یا شاید خود مهاجرت حساب کنی. نه دیگر. این یکی به گروه خونی‌ات نمی‌خورد. در به در دنبال زرشک می‌گردی و هیچ‌کس نمی‌داند چیست. از این بقالی به آن بقالی. از این سوپرمارکت به آن سوپر مارکت. با لهجه‌ی فارسی و زشتت به انگلیسی می‌گویی: «مادام، زرشک! ‌از خانواده‌ی بِری‌ها. بولو بری. بلک بری. استرا بری. وایلد بری…» و زن فقط سرتکان می‌دهد، یعنی نمی‌شناسم. خواهرهایت چه؟ آن‌ها را بی‌پناه و در غربت خودشان رها نمی‌کنی! کجا بروی؟
همان بهتر که اینجا هستی. در ایستگاه متروی جوانمرد قصاب. شرطی شده‌ای. سرت را می‌اندازی ‌‌پایین و می‌روی سمت پله‌ها. صدای نخراشیده‌ی آقای مهندس را نمی‌شنوی. مردی از روبه‌رویت می‌آید که به پشت سرت اشاره می‌کند:
– آقا مثل این‌که با شما کار دارند.
سر می‌چرخانی. تازه با دیدن فربد یادت می‌آید که با او قرار داری و برای همین در این ایستگاه ‌‌هستی. با خنده دستی را که دراز کرده می‌فشاری و به فحش‌های زیر لبی‌اش پاسخ می‌دهی:
– خب حالا ببند اون گاله رو…
هر دو به طرف خیابان راه افتاده‌اید که فربد می‌ایستد. سامسونتش را بین دو پا می‌گذارد و در جیب‌هایش دنبال آدرس می‌گردد:
– حالا مگه پیدا می‌شه؟
گوشه‌ی چشمت را می‌خارانی و می‌گویی:
– یعنی این‌قدر ارزون‌تره که براش راه افتادیم تو خیابونا؟
فربد با فحش به موبایلش که زنگ می‌خورد، کاغذی را به دستت می‌دهد. آدرس را می‌خوانی. حدس می‌زنی فقط دوسه چهار راه پیاده روی دارد. همان‌طور که ریش تازه درآمده‌ی به قولِ شرمینه خارخاسکی‌ات را نوازش می‌کنی، دستت را کنار شقیقه‌ات نگه می‌داری و به کاغذ زل می‌زنی و در ذهنت کروکی راه را می‌کشی. حق با توست. فقط دو چهار راه و یک خیابان فرعی از اینجا فاصله است.
می‌خواهی به فربد هم بگویی، که متوجه عصبانیتش پای تلفن می‌شوی. هروقت خوک می‌شود و پوزه‌اش هی خرناسه می‌کشد و از کون این خوک و آن خوک می‌خورد می‌فهمی که پدرش پشت خط است.
«تو که راس می‌گی! راس می‌گی… قطع کن یا قطعت کنم…. قطع کن… بسّه … اوکی…. آره تو راس میگی… آآره…«
حتا وقتی گوشی را با فحش در جیبش می‌گذارد، هنوز همان خوک با پوزه‌ی لجنی است و به تو زل می‌زند. حرف نمی‌زنید. راه می‌افتید. می‌دانی که موقع حرف زدن نیست. گاهی به پدر فربد حق می‌دهی. ولی در بیشتر مواقع منطقت می‌گوید کسی که از هژده سال گذشت ، مسئول زندگی خودش است و نگرانی‌های والدین فایده‌ای ندارد.
فربد کلافه و بلند، انگار که تو هم پدرش هستی، داد می‌زند:
– کدوم گوری می‌ریم حالا؟
– بیا من می‌دونم کجا می‌ریم. ده دقیقه بیشتر راه نیست.
– ول کن حال ندارم. کیرم تو هرچی سلمونی ارزون و گرونه. ول کن بیا بریم خونه.
سرش را بر می‌گرداند که تو دستش را می‌کشی:
– بیا بریم حالت جا میاد کم‌کم. بیا. این‌قدر فحش نده! خودت گفتی بیاییم مگه من خواستم؟
کلافه و عصبانی نفسش را محکم از لپ‌های باد کرده‌اش بیرون می‌دهد و لااله الاالله می‌گوید و همراهت می‌شود و دهن باز می‌کند:
– بیس وچار ساله داره می‌گه مواد نزن. دیدنت. دیدنت داشتی میزدی. عه عه عه عه.. رواااااانیه رسمن. دروغ به این کیری‌ای. بگو آخه دییییوانه!! خو من اگه مواد می‌زدم مگه از تو می‌ترسیدم؟
– بابا این چه طرز حرف زدنه فربد؟ پدرته بنده خدا… نگرانه.
فربد همیشه همین‌طور است و تو هم همیشه همین را می‌گویی و او با صدای بلند ادامه می‌دهد:
– گوز ما کج بشه این میگه شهریه. چس ما کم باد باشه این میگه خرجی. عن من شل و سفت بشه این می‌گه پول تو جیبی. رییییییدم تو اون پول. فهمیدی؟ ریدم توش آق بابا.
در اکثر موارد این طرز برخورد و زبان و لحن فربد عصبی‌ات می‌کند و با خودت می‌گویی چرا به هم‌خانه بودن و دوستی با او ادامه می‌دهی؟ اما امروز بی‌دلیل حالت خوب است. از شدت خنده ریسه می‌روی و به نظرت نمی‌شود فحش‌ها و لحنش را جدی و قیافه‌ی مضحک و احمقانه‌اش را نادیده گرفت. همان‌طور که جاده‌ی خاکی وسط بیابان را به سمت طویله طی می‌کنید و جفتک می‌اندازید و گوش‌های درازتان را تا به تا می‌کنید و با دم‌هایتان به کون خودتان شلاق می‌زنید تا مگس بپرانید، فربد هم از نوع عصبانیت مجنون‌وار و احمقانه‌اش به خنده می‌افتد. به تو پس‌گردنی می‌‌زند و می‌گوید: درد. مرض.

بخش اول  بخش دوم بخش سوم  چهارم  بخش پنجم  بخش ششم

 

رمان «اتفاقی که افتاد و شکست» در انتشارات آمازون امریکا

رمان «اتفاقی که افتاد و شکست» در انتشارات آمازون اروپا

More from پریسا صفرپور
عشقی که می توانست مرا از اعتیاد نجات دهد
محمد فوقق دیپلم الکترونیک دارد و 33 ساله است. می‌گوید شکست عشقی...
Read More