یکبار که رفته بودم زاهدان، دختری مرا کنار کشید و گفت: «هروقت از تو می پرسند کجایی هستی چی میگی؟»
گفتم: خب میگم دیگه. زابلی!
گفت: روت میشه؟
با تعجب نگاهش کردم.
سالها است دارم به این گفتگو فکر میکنم. اینکه آن دختر تا چه حد تحقیر شده بود و تا چه حد گمان میکرد بچه یک منطقه ی محروم بودن، بد است.
خب طبعا خیلی وقتها شده بعد از اینکه گفتم زابلی ام، خنده افتاده گوشهی لب بعضی ها و به من گفته اند: پس سر و کارت با قاچاقچیها است؟
یا همیشه گمان کردهاند مردم دارند آنجا از گرسنگی تلف می شوند.
و چون آدمی بودهام که خیلی وقتها هیچ حرفی برایم مهم نبوده؛ این نوع نظر هم برایم مهم نبودند. تلاش نکرده ام به آدم ها ثابت کنم همانطور که تصویرشان از اروپا ولنگ و واری است و غلط است؛ تصویرشان از سیستان و بلوچستان هم دچار ایرادات اساسی است. اما مدتها است دارم به آن دختر فکر میکنم؛ به هزاران دختر و هزاران پسر که ما هر روز آنها را قضاوت میکنیم و آنها را به خاطر چیزهایی که دست خودشان نیست زیر سوال می بریم. چهرهشان، خانوادهشان، رنگ پوستشان و جغرافیای شان….
هرروز به خودم میگویم: مبادا آدمها را به خاطر این چیزها قضاوت کنی … مبادا باعث شوی یک نفر از دیارش، از خودش و آنچه که دست خودش نیست خجالت بکشد.
باید به آن دختر میگفتم مردم زیاد حرف میزنند؛ چرا باید از زابلی بودن خجالت بکشم؟
اما نگفتم. مثل احمقها نگاهش کردم. او حالا همچنان دارد به این فکر میکند این چه سرنوشتی است که برایش رقم خورده و من به این فکر میکنم سوال بزرگ دنیای او را نه جغرافیا ساخته، نه شرایط سخت زندگی (که اصلا شاید سخت هم نباشد!).
حرفها و قضاوتها عجیب وحشتناک اند.