نشسته بودم زیرآفتاب توی حیاط و داشتم کار میکردم که حمیدرضا و غلامرضا و محمدرضا – سرآمد بچههای روستای ما – آمدند توی کوچه، روی ساختمان نیمهکارهی روبروی خانهی ما به بازی. سرم به کارم بود که وسط خنده و گپشان شنیدم یکیشان بلند گفت: «اوه مای گود!» یکی دیگر گفت: «یعنی چی؟» جواب داد: «یعنی آی بووم هی!» و خندهی شیرینی سرداد. سومی گفت: «دوباره بگو! اوه چی؟» شوخ و شنگ گفت: «اوه… مای… گود.» زیر چشمی نگاهشان کردم. دیدم چشمشان به حیاط خانهی ما و من است. سرم را بلند کردم و گفتم: « اوه مای گود» نه بچهها. «اوه مای گاد».» حمیدرضا گفت: «ولی معلم انگلیسی ما گفته، بگید «گود».» محمدرضا گفت: «برو بابا. آقای حیدری که انگلیسیش بهتر از عموناصر نیست که. عموناصر خودش خارجیه پسر.»
More from ناصر غیاثی