تعطیل نوروزی یعنی وقتی که ساعت ده صبح توی رختخواب دراز بکشی و شعاع آفتاب از لای پردهی توری سرک بکشد توی اتاق و بیفتد روی انگشتهای پای برهنهات که از زیر پتو بیرون افتاده بعد شمارههای مخصوص نوروز مجلههایی که دوست داری را از قبل کنار دستت گذاشته باشی و از بین همه آن یکی را که پرویز دوایی برایاش بهاریه نوشته است برداری و جمله جملهاش را با صبر بخوانی و کیف کنی و زیرچشم حواسات به نور آفتاب باشد که دارد از پاهایت بالا میآید…
از وقتی ساکن تورنتو شدهام تعطیلات نوروزی و بهاریههای پرویز دوایی را از دست دادهام در عوض فیلم زیاد میبینم و ته بلیتها را توی دفترچهی طراحیام میچسبانم و کنارش یکی دو خط دربارهی آن مینویسم. فایدهاش این است که روزی مثل امروز با یک نگاه میفهمم در یک سال چقدر فیلم مزخرف دیدهام…
موضوع این فیلم یک آدم آهنی بوکسور بود که توی آشغال پیدایش کردند اما سرانجام قهرمان جهان شد، موضوع این یکی قیام یک میمون باهوش بود که نقشه کشید دنیا را از دست آدمها بیرون بیاورد و اول از همه میمونهای باغ وحش را آزاد کرد، داستان این یکی دعوای چند موجود فضایی است با یک گاوچران کم حافظه در بیابانی برهوت، این یکی فیلم را بخاطر بالا رفتن آرتیسته از بلندترین برج دنیا دوست داشتم و آن یکی را بخاطر کتابهای مصوری که در کودکی خوانده بودم…
طبیعی است که بیشتر وقتها تنها به سینما بروم چون هرکسی حوصلهی تماشای اینجور فیلمها را ندارد. هر روز توی کافهای که چند طبقه بالاترش دهتا سالن سینما ساختهاند مینشینم و کار میکنم- برای اینکه دلم خوش باشد اسم طراحی کردن را کار گذاشتهام- درست روبروی من پله برقی بلندی است که تمام چند طبقهای را که بین من و سالنهای سینما فاصله انداخته است مستقیم و یک نفس بالا میرود- شبیه به این پله برقی را فقط در ایستگاههای متروی آلمانشرقی دیده بودم که قطارهاشان تقریباً نزدیک به مرکز زمین حرکت میکنند- هربار نگاهم به پلهها میافتد با حسرت آدمهایی را که روی آن ایستادهاند بدرقه میکنم و هفتهای یک بار کنارشان میایستم تا آرام آرام از اخبار دور شوم.
آن بالا شبیه به قلهی کوه المپ است، بجای زئوس تصویری از «دارت ویدر» با نقاب و شنل سیاه نشسته است و ستارگان سینما جای خدایان اساطیری را روی دیوارها اشغال کردهاند. این سینما آقای بلیتفروش ندارد، سراغ دستگاه بلیتفروش خودکار میروم که به من خوشامد میگوید.
فهرست فیلمها را نگاه میکنم و فیلم و سئانس نمایش و تعداد بلیتی که میخواهم علامت میزنم و قبل از اینکه دستگاه طلب پول کند در برابر آخرین سوال مکث میکنم، زانوهام شروع به لرزیدن میکنند:
– آیا میل دارید چسفیل و نوشابه هم بخرید؟
میل دارم… از ظاهرم معلوم نیست اما درونم طوفانی برپاست، همان نبرد ازلی میان خیر و شر… شیطان در لباس سفید ذرت بوداده- شبیه به لباسی که لیلای حاتمی در مراسم اسکار به تن داشت- وسوسهام میکند، بوی کرهاش را حس میکنم، مزهی شور آن زیر زبانم است، بزاق دهانم شروع به ترشح میکند. عقل با کمک کیف پولم نهیب میزند که سلامتت را بخطر نینداز اما دل با همدستی معده مقاومت میکند. بعد از چند دقیقه که بنظر یک عمر میرسد با غلبهی خیر بر شر به دستگاه جواب منفی میدهم. وقتی دستگاه خودکار بلیت را به طرفم پرت میکند صدایش را میشنوم که زیرلب غر میزند: بگیر بلیتت رو خسیس بدبخت…
همین تازگی هر شش قسمت جنگ ستارگان را همراه با دختر نه سالهی یکی از دوستانم دوره کرده بودم اما دیدن اپیزود اول آن روی پردهی بزرگ، آن هم سه بُعدی، باید تجربهی جالبی باشد. عینک مخصوص را جلوی در به دستم میدهند و وارد سالن میشوم…
خوبی تماشای فیلم سه بعدی تکراری این است که میتوانی بدون عذاب وجدان چند دقیقهای آن وسطها پشت عینک چرت بزنی. صندلیام راحت است و هوای سالن مطبوع، آرتیست فیلم بعد از نصف کردن دشمن شمشیر نوریاش را غلاف میکند و من با خیال راحت چرت میزنم… خواب میبینم نیمه شب است و من در پاریس هستم، خسته و مستأصل روی پلهای در یکی از کوچههای مونمارتر نشستهام و در خیابان پرنده پر نمیزند. اتومبیلی مقابلم توقف میکند، وودی الن سرش را از پنجرهی اتومبیل بیرون میآورد و از من میپرسد:
– اصغر؟!… تو اصغر هستی؟
آغوشم را باز میکنم و به سمت وودی الن میدوم.
– بلــــــــــــــــــــه! من اصغر هستم، من اصـــــــــــــــــــــــغر هستم!