سارا
مرد را که کامل و از نزدیک دید آه راحتی کشید. نه که چیزی احساس کرده باشد، اصلا مگر حوصلهی احساس کردن داشت؟ اما حداقل خیالش راحت شد که با یکی از آن شخصیتها طرف نیست که یک ساعتِ توی کافه را صرف فحش دادن به خودش بکند که چرا باز خر شده و آمده سر قرار با یک غریبه. با ادب و آرامش خوبی حرف میزد و هرچند یککم دستپاچه و سردرگم بهنظر میرسید اما کاملا هم غیرقابل اتکا نبود.
البته از آنطور نیمگردن توی کافه رفتن زیاد خوشاش نیامده بود چون یک حالت مضطربی تویش داشت و بعد هم آن در باز گرفتن بیقیدی که انگار طرفش آداب معاشرت نمیدانست کمی توی ذوقاش زد. البته نه که مهم باشد، اگر این آدم قابلیت مقایسه با مرد قبلی را داشت شاید به حسابش منظور میشدند اما اینیکی از حیص سر و ظاهر در حدی نبود که کار به آن مراحل بکشد. پیش خودش گفت «که چی؟ اصن شاید توی چیزهای دیگه بهتر باشه، شاید یکهو سورپرایز شم و ببینم اوه بالاخره بهتر از اون آشغال هم پیدا میشه.» و رفت پشت میز نشست هرچند که صدایی هم توی مغزش میگفت «انقدر به خودت دروغ نگو!»
الیاس
صحبت که میکردند سعی میکرد خیلی خوب گوش کند. بیشتر و بیشتر محو چشمها شده بود و بهنظرش این تکیدگی را میشد به آن چشمها بخشید و اصلا اثر کلیشان چیز خاص و خارقالعادهای بود که هیچکدام از دخترهای قبلی نداشته بودند و همین میتوانست بهترین بهانه باشد برای آنکه خودش را دوباره یکجوری عاشق بکند. خیلی خوب گوش میکرد چون با این موجود مهربان و نحیفی که جلوش میدید و با آن چیزها که توی مکالمهها دربارهی خشونت مرد قبلی شنیده بود دلش میخواست تا میتواند بهش احساس امنیت و آرامش بدهد، خیالش را قرص کند که خوشگلیاش را از دست نداده، و البته ته دلش احساس میکرد میخواهد از این زن محافظت کند.
خودش هم گاهی چیزهایی تعریف میکرد. سعی میکرد شاد و خندهدار باشد تا حداقل کمی این غم و تنهایی چند ماه اخیر را برایش جبران کند. گاهی بهنظر موفق میشد و گاهی هم توی نگاه طرف برق کسالت میدید. شاید طرف اصلا دلش نمیخواست بخندد، یا نایاش را نداشت، حداقل برای مدتی، یا کسی چه میداند… مدتها.
فندکش را توی جیباش پیدا نکرد و همینطور که به جیبها دست میکشید و سرمیگرداند زنه برایش فندک گرفت. دو سه دقیقهی بعد اینبار زن فندکش را پیدا نکرد و او از جیباش بیرون کشید و بعد درست سر بزنگاه متوجه شد که نباید همینجوری بدهد کف دستاش چون انتظار میرود در چنین برخوردی و آنهم بهتلافی آن حرکت، خودش روشن کند و بگیرد زیر سیگار طرف. اینکار را که کرد از تصادف گمکردن متقابل فندکها کمی ذوق کرد و بعد هم با گرفتن فندک زیر سیگار لبخند رضایتی زد که انگار: “دمام گرم این مرحلهرو خوب اومدم!”
سارا
بد حرف نمیزد. حتی گاهی شوخیهایش هم خوب بود. البته دیگر در این نمایش مستعمع بودن و توجه نشان دادنش داشت کمی اغراق میکرد، و اصلا یعنی چه که هی دلش میخواست بخندد و شوخی کند. به قدر طرفش از خندیدن لذت نمیبرد، یا بهتر، دلیلاش را نمیفهمید. آن هم بعد از آنهمه مکالمات و پیامها که نشان میداد هیچکدامشان اهل اینکه زیاد بخندند نیستند.
به جز این، مرد خوب و آرامی بود. مشتاق گوش میکرد، مثل آن آشغال، از همان اول زور نمیزد حرف و ماجرای خودش را تحمیل کند، و لبخندش دلنشین بود. اما باز یک حالت بچهگانهای توی حرکاتش بود. ظاهرش کاملا مردانه بود اما یک حسی توی حرکاتش داشت، که مثل یک بچه غیرمنتظره یا حواسپرت بود. آن حالت اعتماد و تسلط را نداشت. مثلا آنطوری که دنبال فندکش میگشت و یا یکهو پریدناش که ای داد باید خودم سیگارش را روشن کنم. «اون خندهشو دیدی بعد از روشنکردن سیگارم؟ انگار که چه شقالقمری کرده، میبینی؟ اصلا اونطور مسلط نیست.»
خب که چه؟ اصلا بهتر که نیست. یکم آدمتر، منطقیتر. اما باز پیش خودش فکر کرد… «به درک! شاید من سنتیام، همهی حرفها سرجای خودش، از مردی که یکم قابل اتکا باشه خوشم میآد. حتی بعضی وقتها احساس کنم از پایین دارم بهش نگاه میکنم.» بعد فکر کرد: و همین هم هست توی مردها، که باعث میشود دستآخر آنطور وحشیانه یا احمقانه رفتار کنند، و بعد دودل شد که بدون آن هم نمیشود خب. دست آخر توی سرش صدا پیچید «احمق!»
الیاس
شب توی اتاق داشت فکر میکرد اینکه همان دو سه ساعت بعد از قرار بهش اس ام اس داده بود «خیلی خوبی!» زیادهروی نبوده است؟ بعد فکر کرد و دید همان دو سه ساعت را هم بهزور جلوی خودش را گرفته بوده و میخواست همان یک ربع بعد توی راه آن پیام را بفرستد. به خودش گفت «یعنی همین منی که تمام این چند سال تا همین دیروز فکر میکردم عشق و عاشقی دیگه برام محاله؟» و بعد کمی خودش را تصحیح یا امیدوار کرد که «البته عاشقش هم که نیستم. ولی خب زن خوبیه، و میشه باهاش از تنهایی در اومد و میدونی که وضع تنهایی این اواخر دیگه ناجور شده بود و بهرحال یکجایی باید یک فکری به حالش میکردم.»
بهرحال توی شش و بش بود که باید پیام میداد یا نه، و اینکه نیامدن جواب قضیه را بدتر کرده و اصلا همهی اینها برای چه؟ که گوشیاش لرزید و صفحهاش روشن شد «هههه. مرسی. تو هم؟» که بهرحال یک جواب بود، و جواب قابل قبولی هم بود و باید باعث خوشحالی و کشیدن نفس راحت میشد. اما باز چیزی توی لحن پیام بود که اجازه نمیداد خودش را کامل به فاز خوشحالی بفرستد. یعنی چه «هههه»؟ یعنی کل ماجرا برایش مسخره بود؟ و تو هم؟ که سرسریترین جوابیست که میشد داد. سرسری! آره باشه تو هم.
بهرحال یکی دو ساعت بعد خیالش تا حدود خیلی بیشتری راحت شد وقتی که دید تلفن دارد زنگ میزند و شمارهی اوست. کمی ایستاد و به صفحهی موبایل که خاموش و روشن میشد نگاه کرد که با وجودی که نشانهی ایجاد ارتباطی بینشان بود و خوشحال کننده، باز یک حس اضطراب یا بیمیلی به مکالمه را هم در او ایجاد میکرد. توی فکرش میچرخید «نمیخوام صحبت کنم… ای بابا باز شروع شد این مسخرهبازیها!» و آنقدر ایستاد که زنگ موبایل از صدا افتاد. چند دقیقهی بعد باز همین زنگ تکرار شد و همان واکنشها تا جایی که باز از صدا افتاد.
رفت توی فکر. گذاشت نیمساعتی بگذرد. خونسردیاش بازگشت و برای خودش توضیح داد که اگر میخواهد تنهایی را تمام کند بالاخره باید کمی هم زور بزند. ایجاد صمیمیت زمان میبَرد و این گوشهنشینی و پرهیز از هرگونه رابطهی عاطفی که کمابیش معلول همان تجربههای ناموفق قبلیست جز با جنگیدن و امیدوار ماندن – ولو که اولش احمقانه بهنظر برسد – برطرف نمیشود. برای ایجاد یک رابطهی معنادار، یک تماس واقعی، باید امیدوار ماند. گوشی را برداشت و شماره گرفت. حالا کاملا مطمئن و خوشحال بود. مسلط و راحت شوخی میکرد و بهنظرش مکالمه توی دستش بود. چه خوب که به خودش کمی وقت داده بود. و اما چه بهتر که طرف دو بار زنگ زده بود، دو بار، یعنی واقعا میخواست صحبت کند.
حالا خوشحال بود حتی بیشتر از قبل احساس امیدواری به آینده میکرد و کلی مزه میپراند.
سارا
خانه که آمد، همان خانهای که این روزها اصلا حوصلهی تحمل کردنش را نداشت، و چند ماهی را هم تویش تنها و افسرده با قرص و سیگار گذرانده بود اصلا مدتی یادش رفت که کسی را ملاقات کرده. انگار که خانه مثل مردابی دست و پایش را بگیرد و بکشد دوباره غرق شد توی آن فضا، احساس از پا افتادگی کرد، و دید فقط میخواهد بخوابد، بخوابد و همهچیز را از خاطرش محو کند.
غذا نداشت و حتی فکر پا گذاشتن توی آشپزخانه اذیتاش میکرد. گوشهای ولو شد و سعی کرد برای گرسنگیاش دود سیگار و فکر بخورد. یکی دو ساعتی اینطور گذشت و بعد از دست خودش هم کلافه شد. میخواست از خودش فرار کند اما نمیدانست چطور. موبایلش را که برداشت پیام را دید: «خیلی خوبی!»
برای لحظهای واقعا خوشحال شد. در واقع مدتی با چرخاندن این جمله توی سر و فکر کردن به خودش کاملا احساس کرد سرحال است. چه خوب بود کسی را داشتن که این را به آدم بگوید. آمد جواب خوب و ترغیبکنندهای بنویسد که یکهو وسط راه انگار باز آن مرداب پایش را گرفت. بازیِ «خیلی خوبی»ها را فوت آب بود. از اینجا میرفت تا جاهای خیلی دور، یا گاهی هم فقط میرفت تا اتاقِ خواب و تمام. نای رفتن این راه را داشت؟ حداقل فعلا نه. به فرض هم که داشت، با این مرد میخواست برودش؟ احتمالا نه. پس بهتر بود سردی و فاصله را حفظ میکرد. پوزخند زد، شاید به محتوای پیام، شاید هم به دلخوشی اولیهی خودش، تشکر کرد و آخرش نوشت «تو هم» جوری که تعارفی و سرسری بودنش توی چشم بزند.
یکی دو ساعت بعد، باز تنهایی یقهاش را گرفت. حالا بنظرش الیاس زیاد هم بد نمیآمد، و اصلا آدم خوبی بود که میشد تا خیلی جاها باهاش رفت. حداقل میشد سعی کرد. و الان هم برای گذراندن تنهایی موقعیت خوبی بود. زنگ زد. دو بار. جواب نداد. آنوقت نیم ساعت بعد دید که بهش زنگ میزنند.
میشد گفت مکالمهی خوبی بود. اما باز خود واقعیاش توی مکالمه نبود. طرف زیادی شوخی میکرد و او باید با زور خودش را میکشید. و همان مسائل قبلی و قبلی… اما بهرحال از تنهایی بهتر بود. صحبت کرد. ادامه داد…
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم چهارم
Image Source