الیاس
حقیقت این بود که حالا دیگر هفت هشت سالی میشد که تنها بود. بعد از یک ماجرای سنگین عشقی دو سه سالهی دانشگاه که اغلب برای خیلیها پیش میآید و اثراتش تا عمری باقی میماند به کمتر دختر یا زنی توانسته بود نزدیک بشود. نه اینکه توی این مدت با کسی نبوده باشد. اما دیگر آن برق توی نگاهها بهوجود نمیآمد، صورتی نبود که برای حالتهای ریز و درشتاش عقل از سر بدهد.
البته شاید هم این را بعدها به خودش قبولانده بود. بعدها که دو سه دختری که فکر میکرد بتوانند جای خالی او را برایش پر کنند دست رد به سینهاش زده بودند و بعد که فهمیده بود تقریبا در اکثر مواقع هر کس را که میخواهی تو را نمیخواهد یا برعکس. به خودش قبولانده یا شاید هم واقعا متقاعد شده بود. وارد رابطههایی شده بود که هرچه طرف بیشتر رغبت نشان میداد بیشتر احساسِ فرار میکرد و هرچه کمتر روی خوش میدید بیشتر متقاعد میشد که زنِ مقابلاش همان زوج طلاییست.
بین این نخواستنها، نشدنها، نتوانستنها، بیمحلی کردن یا بیمحلی دیدنها، به قدری توی آن چند سال بعد از تجربهی عشقی سنگین گمشده بود که حالا دیگر خودش هم نمیدانست کجای کار است. دیده بود هرچه کمتر و کمتر اساس عشق و علاقه را میفهمد و هرچه کمتر و کمتر حرفی برای یک مکالمهی دو نفره با یک زن پیدا میکند. و اینها همه جدا از این بود که سناش حالا دیگر سی را رد کرده بود و به جایی رسیده بود که یک آدم مجرد احتمالا تا آنجا آنقدر بیمحلیها دیده که چند پلهای روی نردبان اعتماد به نفس سقوط کرده باشد.
بهرحال توی این یک سال و اندی دوریِ کار و مسافرت که اغلب شبهایش بعد از ده ساعت کار روزانه ختم میشد به زل زدن بیهوده به صفحهی تلویزیونی که قرار بود فردا شبش هم مقابل همین نگاه خسته و گنگ و ناامید برنامه پخش کند، با همهی نا نداشتنها و سردرگمیها و کلافگیها، خیلی تصادفی توی فیسبوک با دختری آشنا شده بود که بهنظرش میرسید ایندفعه شاید، شاید، وضع کمی فرق کند. البته همان اولین بار هم که بعد از چند هفته چت و مکالمهی راهدور چنین فکری به سرش زده بود، به خودش خندیده بود که «ای بابا بدبخت بازم باورت شد؟» اما باز نتوانسته بود جلوی وسوسهی یافتن آن زوج به اصطلح طلایی، آن خیال به خودش باطل که پوزخند به لباش میآورد، مقاومت کند ولی حالا که بالاخره برگشته بود شهرش، موقع ملاقات شده بود.
زنگ که زده بود باهاش قرار بگذارد بسکه میگذشت از زمانی که از این کارها کرده بود به خودش فحش میداد و گیج و سردرگم زور میزد که چیزی سر هم کند. خدا خدا کرده بود طرف راهش دور باشد و قرار به امروز نکشد. اما کشیده بود و لباس که پوشیده بود و از در که بیرون آمده بود کاملا احساس کرده بود که مردِ عوضیست.
حالا تلفن به دست آنطرف خیابانِ کافهای که محلِ قرار بود، ایستاده و سرمیچرخاند تا طرفش را مقابل در کافهای که بدش هم نمیآمد کمی پیدا کردناش را لفت بدهد بالاخره به چشم غیرمانیتوری ببیند.
صدای توی گوشی، که هیچ نخی برای تحلیل شخصیت مقابل به دستاش نمیداد گفت «آها دیدمت!» و بعد زنی قدبلند اما خیلی لاغر، با عینکی دودی به پهنای صورتاش، از آنطرف خیابان برایش دست تکان داد.
از خیابان که رد شد و از جوی بلندی که سرراهش بود و از روش پرید، سعی کرد ژست جذاب و شاد و مردانهای داشته باشد و وقتی رسید و دستاش را دراز کرد و گفت «سلام!» نیشاش به پهنای صورتاش بازشده بود.
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم چهارم
Image Source