ممد تنها کسی است که تو یک دوره ای باهاش درد و دل کرده ام. قبل از آنکه بروند شهر و لحنش عوض شود همسایه مان بود. توی ده همه یک جورهایی فامیل دور و نزدیکند. همدیگر را می شناختیم و گاه توی راه دراز مدرسه همصحبت می شدیم. ولی دوستی مان یک ظهر تابستان شروع شد وقتی من کنج باغ آلبالو با دختر ترکه ای و لب قیطانیِ غلومعلی بودم.
خودمان هم نمی دانستیم چه خاکی باید سرمان کنیم، صحنه های سانسورشده ی فیلم های تلویزیون را مرور می کردیم، حدس می زدیم احتمالن بعدش چی می شده و ما چه باید بکنیم. یکهو معلوم نبود از کجا سروکله آخوندی پیدا شد؛ روی زمین خودمان را عقب کشیدیم، خاری یا حشره ای کف دستم را گاز گرفت. خیز برداشتم، دست دختره را کشیدم و پا گذاشتیم به فرار. آخونده چیزهایی گفت، نفهمیدم شان. دامن گُل گُلی دختر غلومعلی، گُله به گُله به تیغ گُلها می گرفت و من ناچار چند بار دستش را کشیدم.
صدای پاره شدن لباس دختر تصور شیههِ ترکه ی بابام را طنین می داد. وقتی دخترک دستم را رها کرد و سر خورد به انتهای کوچه باغ، من مثل موشِ خیسی غلتیدم تو اولین سوراخ سر راهم، خانه ی سدمرتضا؛ آن وقتها در خانه ها همیشه باز بود. در درشت چوبی را بستم و کلون را پشتم انداختم. صدای قلبم بلند بود مثل صدای مشتِ آخوندی که محکم به در بکوبد. زن سدمرتضا آمد، التماسش کردم، قایمم کرد توی طویله.
آخونده هیچ وقت نیامد، عوضش ممد آمد. ممد قانعم کرد: «غلط کرده آخونده اصلن بی اجازه اومده تو باغتون». رفتیم با ممد تو باغ سروقتش. ولی نبود، فقط عبایی کنار جوی آب بود و عمامه ای. شروع کردیم مشت مشت از کف جو لجن آوردیم و عبا را حسابی گِل مال کردیم. قاصدکی توی آب افتاده بود. جستیم دنبالش، همدیگر را هل می دادیم. محکم خوردم به چیزی مثل دَم کُنی. آخونده کتاب دستش را بست، من عقب عقب رفتم، ممد جلوجلو. آخونده سلام داد، ممد در رفت، من هم دنبالش. باز رفتیم گم شدیم خانه سدمرتضا. تا چند روز می ترسیدم آخونده برود سروقت بابام چُغُلی کند، ولی هیچ خبری ازش نشد. دختر غلومعلی هم دیگر باغ ما نیامد.
زن سدمرتضا مرا خیلی دوست داشت. ماه رمضانها همیشه ظهر می رفتم خانه شان با ممد می نشستیم دلی از عزا درمی آوردیم: «بخورید گناش پای من …» می گفت گناه زیاد کرده حاضر است بار ما جوانها را هم بکشد. نه که خودش جوان نبود، این زنِ آخریِ سدمرتضا بود. قبل از آن دو تا زن دیگر گرفته بود، هر دو مرده بودند. یکی ش دایه جان ممد بود و آن یکی دایه جان کامی، هر دو هم غریب.
این زنش را در زیارت حضرت دانیال، از دهاتِ توی راه برگشت گرفته بود. اسمش را نمیدانم، شک دارم کسی اسمش را میدانسته اصلن، شاید هم من هیچوقت نپرسیدهام. زن خوشگل بود، مثل چشمک آفتاب لمیده روی موجهای جوی. لرزش لبهاش یادآور لیز خوردنِ نسیمِ اردیبهشت روی شکوفه های زردآلو بود. از ترس ممد هرگز تو چشمهاش نگاه نمی کردم. وقت هایی تو خانه شان، اگر ممد چندلحظه ای نبود دزدکی زُل می زدم تو صورتش. همیشه مچم را میگرفت و لبخند آماده اش را مثل سیلِ برف آبه ی اول بهار می ریخت تو تاریک دره ی دلم، یخ می کردم. بعد یک سال آخر تابستان ممد و خانوادهاش رفتند شهر.
سال آخر دبیرستان دوران بی رفیقی بود. ممد رفته بود و من حسابی درس خوانده بودم. یک روز خرداد داشتم آب را باز می کردم توی باغ. زن سدمرتضا آمد صدام کرد، خواست کمی پونه از کنار جوی بچینم براش. دو رشته گیس کلالهای از دو سوی گلبندیاش آویزان بود، شبیه شاخههای تاکِ توی هوای مخم، عشوهای پیچاند. می دانستم ممد نیست ولی دلم خواست فکر کنم هست.
رفتم تو خانه و توی اتاق. پونه ها را گرفت و بو کشید. خواست بنشینم روی مخده و برام چایی آورد. نشست جلوم و زل زد تو صورتم. چشمهام روی مجمعه ی نان تابه ای قفل شد، وسط اتاق بین مان بود، سراندش کنار دیوار. مردمکم را چرخاندم روی گل های قالی، زیرچشمی نگاهیش انداختم، هنوز نگاه می کرد.
خیره شدم به تیرچوبی های سقف، یک جفت چلچله لای شان لیلی می کردند. گوشه چشمی نگاه تیزِ دیگری بهش انداختم. شُرشُر نگاهش همچنان روی چهره ی گندم سوخته ام می ریخت. نومیدانه سری دور دیوارهای کاهگل گرداندم ولی ناگهان خیسی انگشت های گرمی زیر چانه ام، گردنم را قفل کرد. می خواست نگاهش کنم، چشم در چشم. چاره ای نداشتم، خوشبخت ترین بیچاره گی عمرم بود.
یک دل سیر نگاهش کردم، او هم. لبخندش محو نشد، بُهتِ من هم. هنوز از آن نگاه سیرابم: «چاییت یخ کرد یکی دیگه بیارم» احساس می کردم موهای تنم با نیرویی از بالا کشیده می شوند و جای ریشه های شان مورمور می شود. بلند که خواست شود، کشیده شدنِ کُلِنجه ی ابریشمی روی ران هایش پچ پچی کرد. عطر تند گلِ هیرو تو اتاق پر بود، تا پشت چشمم، کش آمد. حس کردم تار می بینم.
صدای به هم خوردن در چشمم را باز کرد و عطر هیروها را پراند، انگاری تخته سنگی از کوه افتاده باشد سر راه چشم های نوبهاری. خواستم فرار کنم ولی زن هُلم داد به سمت گنجه، عکس سدمرتضا و زنها و بچه هاش روی زمینه ای از ضریح امامرضا بود و بعد تاریکی و اضطراب.
در بسته نمی شد، ماشته ای روی گنجه انداخت. هوای افتادن ماشته چند پرزی پراند روی صورتم. پشم بز خارش میآورد، سردیِ زوار حلبی شاش. دوباره ناچار به دیدن بودم، شاید هم محکوم. زانوهام می لرزید. تا سدمرتضا چاق سلامتی ای بکند به سختی خودم را روی کپه لباس کف گنجه گلوله کردم و به تماشای تصویر درزهای بین دو رنگ ماشته نشستم.
سدمرتضا آمد روی همان مخده نشست، من از قبل گرمش کرده بودم. زنِ سد مرتضا مجمعه ی نان تابه ای را از گوشه ی اتاق کشید جلوش، تیکه می کرد برای پرنده ها. سید چای مرا برداشت و استکان را روی پوست پشت لبش لغزاند. با نوک چوبدستی محکم به ران زنش زد: «یخ کرده که!» زن رفت و با چای داغ برگشت. گرمای بخار چای روی صورتم فر میخورد.
توی گوش های سدمرتضا بیشه زاری از موی سفید بود، صدای نفس های من امکان نداشت از آن رد شود. ولی ترسیده بودم، مثل سگ چلاقی که یک مشت بچه ی تُخس با سنگ دنبالش کرده باشند و گوشه ی خرابه ای گیرش انداخته باشند. سدمرتضا دستش را دراز کرد سمت زنش، زن خواست پسش بزند. پنجه های درشت و استخوانیِ سدمرتضا با رگهای ورقُلُمبیده می توانست انگشت های ظریف زن را خرد کند.
بوی عطر زن و سرخیِ انکارناپذیرش مثل هلوی رسیده خواستنی اش کرده بود، هر مردی را دیوانه می کرد. سیدِ حَشَری کُفری شد و افتاد به جان زنک. زن التماس می کرد و می خواست بگریزد ولی دلش هم نمی خواست از اتاق بیرون برود. تا دم در فرار می کرد و برمی گشت کنار گنجه.
سدمرتضا هاج و واج عقبش می کرد و مشتی لگدی حواله می انداخت. آخرش زن تسلیم شد و افتاد روی قالی، گلبندی از سرش افتاد. مجمعه مسی از زیر دنده اش در رفت و خورد به دیوار، خرمن موهاش پریشان شد. مثل باف های گندم تازه چیده بود زیر خرمنکوبی، خری میچرخاندش. مرد نمی فهمید کجا را می زند، زن فقط صورتش را گرفته بود و لگدها توی شکم و سینه هم می خورد.
سدمرتضا کوبید و کوبید تا خسته شد، زن بی تقلا افتاده بود و زجه می زد. سدمرتضا دولا شد و یقه ی زن را جر داد، بعد همانجوری ماند و خس خس کنان چوبدستی اش را برداشت. در اتاق را به هم کوبید و ناسزاگویان رفت بیرون.
لباس های توی گنجه خیس شده بود. در را کنار زدم، ماشته افتاد. مشت های سدمرتضا تمام جوانیِ زن را مچاله کرده بود. سینه اش مثل زمین شخم خورده زخم و زیل بود. پستان هاش بیرون افتاده بود مثل دو قلوهسنگ مرمرنمکی که گریدر جاده سازی جهاد خاک روشان را برده و خراش شان داده باشد.
زانو زدم و دستم را بردم طرفش. گلبندی اش را از روی فرش برداشت و با هق هق و التماس از من خواست بروم، زودتر بروم. خرده نانها را از روی کلنجه اش تکاند. لرزش صداش هر لحظه بیشتر و بلندتر می شد. قبل از آنکه جیغ بزند فرار کردم. دویدم به سمت خانه. فریاد مردی از پایین ده بلند بود، بم و بمتر میشد: «اِی ریدم تو قبر مردهی اونی که نوبت آبش تموم میشه و آبو برنمیگردونه تو جوب»
حتا اگر ممد هم بود نمیتوانستم بِهِش بگویم. چند روزی روی رفتن به باغ نداشتم، می ترسیدم زن سدمرتضا را ببینم یا حتا خودش را. شبها خواب نداشتم. روی پشت بام نمی خوابیدم چون همان شب اول کابوسی دیدم، توش در خواب غلت زدم و افتادم پایین.
با هزار تردید رفتم با مادرم سر صحبت را باز کنم البته نه مستقیم، یک چیزی تو مایه های اینکه شنیدم سدمرتضا زنش را بدجور می زند، اینجور چیزها را آخرش نمی شد قایم کرد، زنه باید به هرحال گاوها را می برد برای چرا، یا می آمد بیرون دم در را آب و جارو کند: «به تو چه، به من چه، زنش بوده حالا هرچی، تو اگه راست میگی حواست باشه نماز خودتو سر وقت بخونی» حتمن شنیده بود، حتمن می دانست.
ندیده بودم بابام بزندش، می گفت اسلام بهش یاد داده باید با زن مهربان باشد: «فکر کنم اسلام سدمرتضا با مال تو کمی فرق داره» کمرباریک را کمی توی نعلبکی چرخاند. حبه قندی گذاشت تو نعلبکی و روش چای ریخت. بعد شروع کرد آرام آرام کوبیدنِ قندِ توی نعلبکی با کمرباریک: «گفتم که این سدمرتضا اصلن سید نیست، اگه بود زنشو نمی زد، زدنِ زن راه آخره تو قرآن. باید اسمشو تو شناسنامه با صاد …»
فکرها رهایم نمی کند. لب به لب شده اند که چی؟ اصلن از کجا معلوم ممد درست دیده؟ شاید لیلا خواهر کوچکتری دارد، مثل من و دختر غلومعلی، همسن و سال بودیم و هر دو بچه. صدای کوبیدن به در می آید. داداش کوچیکه همیشه داوطلب باز کردن در است: «من! من! …» بعد مادر را صدا می زند.
خاک بر سر من، حتا به لیلا هم نگفتم دوستش دارم، خُب از کجا باید می دانست من دوستش دارم؟ سدمرتضا در قاب تصویر من دستی به پشتش زده و خیره شده به سمت خانه ی ما. شاید هم ممد درست دیده، بعضی زنها از پسرهای کم سن و سالتر خوش شان می آید، مگر نبود زن سدمرتضا؟
مادرم صدا می کند ولی من پشت شیشه ماسیده ام. صدای بسته شدن در می آید: «من! من! …» شاید هم من اشتباه می کنم، اصلن کی گفته مرا دوست داشت؟ حتمن بیخودی از شوهرش ترسیده بود و مرا قایم کرده بود. «خوب بیا تو ببر» داداش کوچیکه وارد اتاق می شود. مردم اَلَکی پشت سر کسی حرف نمی زنند، حتمن گناهکار بوده برای همین هم ترسیده بود. بیچاره سدمرتضا! شاید حق داشت بزندش زنیکه ی سلیته را، مگر نبود همین لیلا.
پشت جیپِ بازی برادرم، پاکت نامه ای سوار است: «بیا عروسی دوستته» کارت را ازش می گیرم و باز می کنم: «به میمنت و مبارکی … مراسم عروسی به صرف شام و شیرینی … محمد و لیلا …»
همیشه وقتی فکر میکنی بدبختترین آدمِ روی زمینی، خبری میآید، حالیت میشود از خودت بدبختتر هم خودتی. داداش کوچیکه بالا پایین میپرد: «منو با خودت می بری مردونه؟» احساس پیری میکنم، لگد محکمی به جیپ میزنم و می کوبمش به دیوار. فغانِش هوا می رود و شکار می دود بیرون از اتاق.
مادرم بهانه جدیدی پیدا می کند: «دیوونه شده از بس ترانه گوش کرده!» از اتاق می زنم بیرون. بابام نعلبکی را توی کمرباریک خالی می کند: «سوز برف میاد باید پشت بوم و بکوبی تا شب نشده» می روم سمت راه پله. دایه جان صلوات می فرستد. پله ها را دو تا یکی می کنم. بامگُلان را برمی دارم و میکوبم.
پشتبام یخ زده، کوبیدنش سودی ندارد، بابام هم حتمن خودش میدانست. میایستم و گونهام را تکیه میدهم به دستهی بامگلان، روی سینهی تپه قبرستان پرچمها شَق و رق در فرازند. صورتم را از دستهی آهنی میکنم، چسبیده، به سختی جدا میشود. سدمرتضا را میبینم، از دور دستی تکان می دهد. من نگاهش میکنم، دستش را پایین میآورد. گلویم سنگین میشود، دوباره دستش را بالا میبرد. کلهام داغ میشود و زیر پوست پلکهایم زقزق میکند. دستش را پایین میآورد. باد اشکهام را از دو سو تا لبهی چانه سر میدهد، برمیگردم سمت قبرستان. برای آخرین زن سدمرتضا فاتحهای میخوانم.