در باره سابقه نویسندگی محمدرضا امانی، چیزی نمی دانیم ولی در خلال نوشته هایش می فهمیم که همسرش محبوبه و پسرش امیرفربد را خیلی دوست دارد. نوشته های بسیار کوتاهش، مثل تعارف مغازه دارها است برای چشیدن اقلام فروشی شان. او ولی « بهت های» کوچک و به یادماندنی به شما تعارف می کند.
عماد یک خاطره باز حرفه ای ست. حجم بیشتر فضای کامپیوترش پر از فیلم ها و عکس هایی ست از سفرها و تولدها و مهمانیها و حتی روزمره گی های این چند ساله اش. بر خلاف او، من عکس و فیلم چندانی از گذشته ندارم. مگر چندتایی که در بیشترشان محبوبه هم هست. آنها را برای این نگه می دارم که می دانم محبوبه همیشه هست. بیشتر آدم هایی که با عماد عکس دارند حالا نیستند. و نمی دانم عماد چرا حجم کامپیوترش را به خاطر آنهایی که نیستند حرام کرده است.
از روز تولد پسرم جهان ذهنی ام به هم ریخته. یکی اینکه واحد شمارش پول از ریال تبدیل به پوشک شده. مثلا می روم توی یک بوتیک شیک و یک پالتوی قشنگ چشمم را می گیرد. پشت و رویش می کنم تا اتکت قیمتش را کشف کنم. بعد فورا آن اعداد را تبدیل به پوشک می کنم و می بینم که می شود هشتصد و شصت پوشک. خیلی گران است. از فروشگاه می زنم بیرون و دنبال یک دگمه فروشی می گردم تا برای پالتوی پارسال چند تایی دگمه بخرم.
روزهایی بوده که حتی پول یک نان را هم نداشته ام یا چند سکه ای که بشود از صفحه اول و دوم شناسنامه یک برگ کپی گرفت و از آن طرف باز ایامی بوده که چند ده میلیون را ریخته ام توی یک ساکی و رفته ام توی بازار که مثلا این خانه چند. یا این ماشین چند. دلم قرص بوده به بعضی رفقا که سخت ترین گره ها را برایم باز کرده اند و به وقتش برایشان باز کرده ام. پریشب ها توی حرفهایش فهمیدم که دلش پیش آن ماشین آلبالویی یک گلگیر رنگی که ته آن نمایشگاه پارکش کرده اند گیر است و پولش نمی رسد. گفتم تو برو قولنامه اش را بنویس و من تا یک ساعت دیگر می آیم. همان شب با همان آلبالویی یک گلگیر رنگ برگشتیم. هفت هشت نفر سوارش بودیم. اما آه از آن ده هزار تومانی که از یک عزیزی گرفتم و یک هفته بعدش زنگ زد که پولم را بده.
تازه بلد شده بودم توی مهمانیها سر نوشابه را با ته قاشق جوی بپرانم که بخورد به سقف و دخترخاله ها یواشکی بخندند و با چشم جوری نگاهم کنند که سینه ام از غرور پف کند. اما خیلی زود دوران طلایی آن نوشابه ها به سر آمد و جایش از این بطری های پلاستیکی آمد که حالا بچه های سه ساله و چهار ساله دخترخاله ها برای خودشان می توانند نوشابه باز کنند و حتی نگذارند ذره ای سرش را شل کنی و بعد بدهی به دستشان.
رکورد دوری از تو هر روز دارد کوتاه تر می شود. روزهای اول می شد دوازده ساعت هم تاب بیاورم و بعد همه چراغ قرمزها را رد کنم و بیایم خانه و همین طور که خوابیدی بغلت کنم و راهت ببرم و آرام آن قصه ای که همان توی راه ساخته ام را برایت بگویم. اما این روزها این رکورد رسیده به زیر شش ساعت. با این حساب قهرمانی در المپیک خیلی هم دور نیست. فقط تو می دانی بنزین لیتری چند است پسر …
بعضی شبها می روم شکار. شکار آدمیزاد. سوارشان می کنم و قصه زندگی شان را می شنوم. آدم هایی که تا نیمه شب توی خیابان ها پلاس اند قصه های نابی دارند. دیشب یکی شان را سوار کردم.
گفتم: کجا مشتی؟
گفت: زندان بند باز.
گفتم: خلافت چیه؟ قاچاق؟
گفت: مهریه.
گفتم: چقدر بی معرفت بوده زنت. واسه چی؟
گفت: می گه زشتی همین.
دقیق تر نگاهش کردم. واقعا مرد زشتی بود.
هشتاد سال را قشنگ دارد. می نشیند توی آن پارکی که استخر بزرگی دارد. تنها هم می نشیند و خودش را قاطی پیرمردهای دیگری که پینگ پنگ بازی می کنند یا تخته نرد می زنند نمی کند. دیشب می گفت دیگر هوا هم سرد شده و شاید تا بهار دیگر نباشم و این همه سال حتی یک نفر هم هم نیافتاد توی استخر تا بروم نجاتش بدهم. این همه عمر از خدا گرفتم برای هیچ.