سی سال پیش مجید پاشامقدم ستاره بسکتبال آسیا، پیش از آغاز تمرین گفت سرم درد میکند. گفت و چشم از جهان فروبست. سیدرسول حسینی ستاره مازنی تیم ملی کشتی در سالن تمرین جان سپرد. سنین خردسالی ما بود و جنگ هم بود و تصویر دهشتناک مرگ، لانهای در ذهن ما ساخت که هیچوقت فرو نریخت.
هشت سال پیش آیدین نیکخواه بهرامی که هیچ تابوتی به قامت او نبود، جانش را در جاده گذاشت. هر وقت تیم ملی بسکتبال بازی دارد، هم یاد آیدین میافتم وهم پاشامقدم که این یکی خیلی دور است، خاطرهای از او ندارم مگر گزارش دلخراش روز مرگ او که مجله دنیای ورزش منتشر کرد.
آن سالها مجله را از دکه میخریدیم و شتابان در پارک. ولو روی چمن. خیره به تصویر قهرمانان که برای مان همسنگ موجودات فضایی بودند. نمیدانستیم آلبوم مردگان آینده را ورق میزنیم.
چه حرف غیر منصفانهای است که ما زنده کش و مرده پرستیم. ما که با زنده بودن قهرمانان، با گلهایشان، بزرگ شدیم. هورا کشیدیم. داد زدیم. ما خاطره یک گل و یک مدال را سالی سی دفعه بازگو می کنیم.
امروز صبح زود بیدار شدم برای تماشای مسابقه تیم ملی بسکتبال. گیج و خسته از تماشای زنده و تکرار بازیهای زیبای دیشب لیگ قهرمانان اروپا. چه عجب این بار مرگ دو ستاره بسکتبال به ذهنم خطور نکرده بود! اما مرگ همه جا هست. خصوصاً در تلگرام. روزها توی جیب و شبها روی میز. دینگ دینگ. هادی نوروزی. چهارشنبه روی جلد روزنامه و پنجشنبه در سردخانه!
نوجوانانی که امروز مقابل بیمارستان آتیه گریستند، سی سال بعد که دراکولاها زندهاند و باز ستارهای فرو خواهد افتاد، از تلخی گزنده امروز خواهند گفت. از اینکه غمانگیزترین دوران در تاریخ پرسپولیس، فقط مرگ کاپیتانش را کم داشت.
آن روز که ما نیستیم، اما اسم هادی هست و این گل زیبای او. آن روز، لابلای کرکریهای آینده درباره شکستها و کجای جدول بودنها، کاش کسی بگوید: چه فاجعهای بزرگتر از ذهن دو کودکی که در زمین درفشیفر، دنبال پدر میدویدند؟
شما را به خدا، به این گل میآید که واپسین گل زندگی یک نفر باشد؟ کجای این گل جاودانه بوی مرگ میدهد؟
هادی صبح جمعه برای آخرین بار میآید استادیوم آزادی، از آنجا، برای همیشه برمیگردد بابل. جسم او در سینه خاک و یاد او در سینه ما؛ معطر به همین گل، که آخرین تصویر تو باشد در ذهن ما.