خانم مارگارت الیاسی را همه ما از زبان خواهرزادهها و برادرزادههایش «لابِت» صدا میکردیم. ابتدا فکر میکردم لابت کلمهای آشوری است. بعداً از آنتوانت بزرگترین خواهرزادهاش شنیدم که میگفت وقتی بچه بوده مثل خیلی از بچههای دیگر از فرط علاقه به خاله این کلمه را همیجوری به زبان آورده و سر زبانها مانده است.
لابِت در ایام جوانی زیباترین دختر بالانج و بلکه تمام باراندوزچای بود. آشوریها مردمانی بسیار تمیز و شیکپوش هستند و دختران آشوری بهترین لباسها را میپوشیدند. لابت ذاتاً زیبا و خوش قد و بالا هم بود. نیکول کیدمن بالانج بود. در زمان جوانی اغلب جوانان مسیحی و مسلمان بالانج عاشق دلخسته لابت بودهاند.
خانه لابت چسبیده به یکی از سه مسجد بالانج بود. یکی از درهای خانه او به حیاط مسجد باز میشد. باغدار بسیار ماهری هم بود. جزو معدود باغداران بالانج بود که تسلیم سیب نشد. از انگور همان استفادهای را میکرد که خیام گفته بود. و محصول او به همان استفادهای میرسید که خطیب مسجد دیوار به دیوار در هر خطبهای استفاده از آن را منع میکرد.
لابت تنها زندگی میکرد. همه اقوام او مهاجرت کرده بودند. فقط یک خواهر در اورمیه داشت که از او هم بزرگتر است. جوانی او صرف مراقبت شبانهروز از مرحوم مادرش اسلی خانیم شد. گویا به همین دلیل هم ازدواج نکرد. اما مرحوم پدر من نظر دیگری داشت. میگفت مشکل اصلی مارگرت زیبائی سحرانگیز او بود. میگفت در ایران و توران پسری نبود که شایسته همسری او باشد.
پدرم وقتی بیمار بود، لابت مرتب به عیادت او میآمد. در یکی از همین ملاقاتها که هنوز آلزایمر امانش را نبریده بود، پدر راز نگفتهای را در خصوص زیبائی لابت برملا ساخت. لابت مشغول دلداری دادن پدرم بود. میگفت خودش از از او مریضتر است. از ناراحتی قلبی و پادردی که عذابش میداد حرف میزد. واهمه داشت که آخر عمری زمینگیر بشود. به پدرم میگفت ناشکری نکن خوب میشوی و تازه چندین نفر هم از تو مراقبت میکنند، من را بگو که تنها هستم.
همه انتظار داشتند که مطابق معمول پدر نیز ار او دلجوئی بکند. اما نه گذاشت و نه برداشت و رو به لابت کرد و با جدیت تمام گفت : «گونوین قالیبسان، بونناندا پیس گونه قالاجاقسان، هله یئردده قالاجاقسان/حقته، روزهای بدتری هم در انتظار توست، زمینگیر هم خواهی شد»
همه از این برخورد تعجب کردند و شوکه شدند. اما لابت فهمیده بود که منظور پدر چیست. چیزی نگفت و پدرم ادامه داد : «یادت هست که هیچکس را تحویل نمیگرفتی؟ یادت هست یک بار کنار رودخانه بهت گفتم مارگرت اگر محل نمیگذاری لااقل یک فحش بده تا بفهمم مزاحم هستم؟ آخه لامصب تو فحش هم به ما نمیدادی! مگر مسلمان دل نداشت؟ انتظار داری در این دنیا تاوان پس ندهی؟»
همه از این شوخی خندیدند. لابت هم در جواب پدرم گفت : «خیالت راحت، من تا آخر عمر سرپا خواهم بود. دعای مادرم پشتیبان من است»
همینطور هم شد. چند سالی از پدر من بزرگتر بود و حدود نود سال داشت. تا آخرین لحظات عمر سرپا بود. اتاق نشیمن او در طبقه بالای خانهاش بود که چندین پله میخورد. هیچوقت برای بالا رفتن از پلهها محتاج کسی نشد. هوش و حواس لابت هم تا آخرین لحظات کمابیش سر جای خود بود. ماها را بچههای خودش میدانست. همسر من بعضاً ساعتها با او گپ میزد. چند هفته پیش که بالانج بودیم و همسرم به دیدنش رفته بود، ابتدا او را به جا نمیآورد. همسایهها توضیح میدهند که فلانی است. وقتی فهمیده بود ناراحت شده و گفته بود عروسم را نشناختم و دیگر رفتنی هستم.
روز قبل از درگشت در حیاط خانه به زمین میخورد. همسایهها او به بیمارستان میرسانند و عصر روز ۲۵ شهریور نود و چهار مادر مهربان بالانج به رحمت خدا میرود.