شک ندارم که شما جعفر رو نمیشناسید، بچه نافِ فلاح بود، میگفتن از اونایی که، دخترا براش سر و دست میشکوندن، من که ندیدم اونوقتاشو، مادرم و خاله اشرف و فخری خانم که میشِستن تو کوچه به سبزی پاک کردن، برای همسایه جدیدا تعریف میکردند.
حتی یه بار با همین گوشای خودم شنیدم که «خدیج» دختر فخری خانم هم دلش براش پر میزده. مادرم داشت اینو واسه آبجی خانمم تعریف میکرد که تازه بزرگ شده بود اما انگار زیاد براش این حرفا مهم نبود و همین مامان رو ترسونده بود که دخترش یه چیزیاش هست و هر جور شده سعی میکرد که اونو بکشونه تو جمع.
جعفر از اون پسر با غیرتا بوده، از اونایی که وقتی بود، بچههای کوچه بالایی و پایینی جرات متلک انداختن به دخترای محل رو نداشتن، میگفت که کشتی گیر بوده و حتی یادش میاومد که یه بار براش یه پارچه زده بودن که توش پر تبریک بود، انگار که جایی مقام اورده بود. مامانش تا یک ماه مثل طاووس تو کوچه راه میرفت و فخر میفروخت.
بهش میگفتن «جعفر تپ تپ» و داداشم تعریف میکرد که اون سالها اگه اینو از کسی میشنید دمار طرف در اومده بود. لکنت زبون داشت و تا اون وقتا که منم دیدمش همینطوری بود، یه کلمه رو سه چهار بار میجویید تا کامل بشه و گاهی چنون قرمز میشد که بیا و ببین.
«اکبر سنده» شاید ۱۰۰ کفتر داشت و عصر به عصر اونا رو پر میداد رو پشت بوم که به قول خودش آماده شن واسه مسابقهای که مطمئنم اصلا توش شرکت نکرد، کفترهای «پا پر» و سینه پهنش رو چند تا چندتا فروخت به آقا مهدی شعله دار و یهو دیدیم کهای بابا اکبر هر روز لاغرتر و لاغرتر میشه و کل محل اون شبی فهمیدن هروئینی شد.ه باباش با تی پا و داد و بیداد از خونه انداخته بودش بیرون که از خونه من دزدی میکنی
داداشم میگفت که اونروز اون و چند تا از رفیقاش سرکوچه بودن و مشغول گپ زنی و جعفر هم نبود تو محل، انگار که جبهه بود. سربازیاش خورده بود به زمان جنگ و از بخت بدش هم افتاده بود دهلران یا یکی از اون شهرهای خط مقدمی، دقیقا یادم نیست، من که نبودم اون روزا، نه اینکه نباشم بودم اما چند سالم بود مگه، هنوز تو جوبها دنبال تشتک میگشتم و با یه تیله سه پر، خر کیف میشدم.
اما جعفر رو بعدن ترها دیدمش، کز میکرد گوشه اون مثلا پارک خیابون فلاح که بعد از انقلاب شده بود خیابون شهید فریدون احمدی و هی سیگار میکشید، جوری پک میزد که بیا و ببین. بعد یهو پا میشد دور اون بچه پارک، چند صد متری میدویید و بازم میشست همونجای اول. داداشش حیدر چند سالی رو ژاپن رفته بود واسه کار و وقتی که برگشته بود دیگه شده بود اقا حیدر، یه مغازه باز کرده بود تو خیابون شهید ابطحی و لوازم صوتی تصویری میفروخت، از اون آیواها که دو تا کاست داشت، یا ضبطهای گلدستار که سی دی میخورد.
فکر کنم هاشمی رییس جمهور شده بود و دیگه جنگ نبود. اقا حیدر یه زن گرفته بود از ژاپن که وقتی تو خیابون راه میرفت با اون چادر گل گلیاش چشمی نبود که دنبالش نیوفته، میگفتن زیر چادرش هیچی نمیپوشه و مثل زنای زمون شاهه که از کاباره حسین شامی که تو محل پلاس بودن، من که نبودم ببینم اما خداییش یه بار که چادرش رفت کنار دیدم که مثل مامانم یک شلوار پوشیده که روش هم یه جوراب پارازین است. این خانم ژاپنی ورد زبون جعفر بود، هر جا بچه محلها رو سر کوچه میدید که جمع شدن، اول یه سیگار میخواست ازشون و بعد با اون دستای درازش که جای چاقو هم روش بود شروع میکرد رو هوا هیکل خانم ژاپنیه رو برای بچه محلها نقاشی کردن.
همه سرخ میشدن، قرمز میشدن، بالاخره خانم ژاپنیه زن آقا حیدر بود، که بچه محل بود، که فوتبال دستیاش حرف نداشت، که شبهای ماه رمضون باهاش میرفتن تو خیابونهای اطراف فرودگاه مهرآباد گل کوچیک زدن و به بچه محلها هم لوازم صوتی قسطی میداد اما خب جعفر هم داداشش بود، هر کی دیگه بود خرخرهاش رو میجویدند اما جعفر داداش اقا حیدر بود و از قدیمیهای محل. کریم داداشم، علی ریزه، علی گولاخ، علی گوشی و گاه گاهی امیر خنجری فقط سعی میکردن اونو دورش کنن.
اگه من اون اطراف بودم که علی ریزه یا علی گوشی و اگر نبودم این دو تا به علاوه داداشم یه سیگاری میدادن بهش که برو جعفر اینجا واینستا… برو تو پارک. اما مگه میرفت، اگه هم میرفت میاومد سراغ ماها و برای ما نقاشی میکرد، اونقد میکشید تا یهو ساکت میشد، دستش رو میگرفت رو سرش، اول مثل کشتی گیرا درجا، بعدشم یهو شروع میکرد دویدن.
میگفتن بسه که سیگاری زده مخش گوزیده، مهدی تو باید بدونی سیگاری چیه، عجب بویی داره و چه شبایی که تو همین پارک دیدم که چهار بنچ نفری نشستن و یه سره دارن سیگار چاق میکنن و بعدش هم که کرکر خنده بچهها. اگه محل شلوغ بود میدادن جعفر که اون بار بزنه تا اگه مامورا ریختن بگن بابا کسخله و با من بمیرم و تو بمیری حلش کنند. آقا حیدر از این کار بدش میاومد، غدغن کرده بود که جعفر سیگاری بکشه، میگفت بابا این موجیه و به اندازه کافی کسخل هست دیگه تروخدا نذارید سیگاری بکشه.
اما همون علی گولاخ که زمانی هم باشگاهی جعفر بود تعریف میکرد که سیگاری که کسخل نمیکنه، جعفر تو جنگ موجی شده، میگفتند یه خمپاره درست خورده چند متریاش. از جنگ که برگشته بود چند سالی که باباش زنده بود تو خونه اون بوده و بعد آقا حیدر میبردش پیش خودش، از چه وفت رو حتی آقا حیدر هم نمیدونست. بیچاره بس که مشکل داشت، یه روز زنش با زبون ژاپونی میخواست که برگرده، یه روز جعفر گم میشد و یه روز هم دنبال دوا و درمون باباش، یه مدت هم که معتادِ باختن به یک غریبهای شده بود که هر شب میاومد و هزار تومن هزارتومن یا به قولی اسکناس ایمامی از آقا حیدر میبرید و میرفت.
بچه محل ما نبود اما خداییاش فوتبال دستیاش حرف نداشت. اما بالاخره جعفر، سیگاری باز شده بود و برای یک کام سیگاری هر کاری میکرد، شلوارشو درمی اورد تو جوب بزرگه خیابون میشاشید و میخندید، پاشو میذاشت رو چادر خانمها و یا عصرها میرفت روبروی کتابخونه دکتر حسابی که سه تا مدرسه دخترونه هم داشت و تا دخترهای دبیرستانی و راهنمایی تعطیل میشدند شروع میکرد سینه هاشون رو گرفتن.
بچه شرهای محل هم که از دور میخندیدن، خدا نمیکرد که یکی از این دخترها به یکی از بچهها پا نمیداد تا جعفر رو بندازن جلو. خوب یادمه کلاسورهایی که دخترا میگرفتن جلو سینه هاشون که جعفر یهو دست نندازه سینه هاشون رو بقاپه. زیاد فک زدم. کل قصه اونروزی بود که داشت سیگاری بار میزد که یهو« بختک» با اون موتور تریلاش از راه رسید. آمار نداده بودن، داشت رد میشد که بوی سیگاری خورد به مشامش و وایساد.
سرهنگ خیلی گنده بود میگفتن آوردنش که فلاح رو آروم کنه، خودش یه پا لات بود، قد ۱۸۰ به بالا و هیکلش هم که نگو. بدون لباس تومحله میچرخید و گنده لاتها رو میزد حتی یه سر نیزه هم به جای اسلحه میبست رو کمرش. سرهنگ که رسید بالا سر جعفر، جعفر سرش رو بلند کرد و زد زیر خنده، گفت سیگار داری، کف دستش پر بود از توتون سیگار و سیگاری اتیش خوره و داشت خوردشون میکرد.
سرهنگ دستش رو انداخت یقه جعفر رو از پشت گرفت، جعفر خیلی سریعتر بلند شد و زرپ خوابوند زیر گوش سرهنگ، نه سلامی، نه علیکی یهو خوابوند تو گوش سرهنگ، به مولا با چشای خودم دیدم، گفت یقه رو ول کن دیوس، اصلا تو بچه این محلی کونکش، تا حالا جعفر رو اینطوری ندیده بودم، لام تا کام از خانم ژاپونیه حرف نزد.
سرهنگ که از شک اومد بیرون، یه دونه گذاشت وسط شکم جعفر، احتمالا اونقدر محکم بود که منم دردم گرفت، دیدم که مجید سیریش هم دردش گرفته بود. سرهنگ شروع کرد جعفر رو زدن، آنقدر غیظ داشت که حتی کاسبای محل هم جرات نکردن بگن که بابا این جعفره، کشتی گیر بوده، رفت سربازی موجی شد، حالا هم به خاطر یه سیگاری هر کاری میکنه.
اصلا سرهنگ شما دو دقه وایسا که ببینی چطور برات داستان خانم ژاپنیه رو تعریف میکنه، به خدا این بیچاره اصلا نمیدونه تو سرهنگی، سرهنگ جعفر رو خر کُش کرد دم موتورش. با بیسیم گفت که یه ماشین بفرستن. ماشین که اومد آخرین باری بود که جعفر رو دیدم، ما از فلاح زدیم بیرون اما همین عاشورای ۳ سال قبل بود که داداشم کریم از آقا حیدر شنیده بود که دیگه با زنجیر میبندنش به تخت که سینه پرستارا رو نقاپه و دکترهای لعنتی هم سهمیه سیگارش رو بالا میکشن، بیپدرا… گفته بود که هنوز داستان خانم ژاپنیه رو تعریف میکنه و اون کلی میخنده. آره اقا حیدر هم میخندیده چون خانم ژاپنیه دیگه برگشته بود توکیو.