با هم به یک مدرسه میرفتیم و چون هم محل بودیم، برای رفت و آمد به مدرسه از یک سرویس استفاده میکردیم. من کلاس چهارم ابتدایی بودم و او پنجم. مدرسهمان مختلط بود.
صبحها من اول سوار سرویس مدرسه میشدم و ته کوچه پشتی هم او. دخترکی بانمک بود و با همهی پسرها ته سرویس بحث می کرد. یک ماه که از باز شدن مدرسه ها و آشنایی ام با او گذشت، برای اینکه کنار هم بنشینیم تدبیری اندیشیدم: هر روز صبح یک صندلی خالی دونفره را انتخاب می کردم و خودم روی صندلی دم راهرو می نشستم و وقتی او سوار میشد، تا میرسید کنار صندلی من، طوری که بفهمد برایش جا گرفتهام، خودم را سُر میدادم بغل پنجره ولی او همیشه بدون اینکه محلی به من بگذارد، میرفت ته اتوبوس و در ردیف آخر جایگیر میشد.
طی سال همیشه سعی میکردم در زنگ تفریح و هنگام بازی با دوستانم حواسم بهش باشد، دوست داشتم بدانم با چه کسی میرود و با چه کسی آید و کلاً چه میکند. تدبیر صندلی و جاگرفتن توی سرویس که کارگر نیفتاد، ترفند دیگری به کار بستم. ماجرا از این قرار بود که او که موسیقیاش خیلی خوب بود و آکاردئون را عالی مینواخت، به عنوان دستیار همراه معلم سر کلاس سرود میآمد. من هم خودم را میزدم به خنگ بازی تا او با من بیشتر سر و کله بزند؛ البته چندان نیازی هم به نقش بازی کردن نبود چون غیر از اینکه استعدادی نداشتم، تازه کار بودم و آن اولین کلاس موسیقی ام بود. این بار نقشه ام گرفت و بعد از مدتی طوری شد که سلامم را صبحها با خوشرویی می داد و خداحافظی بعدازظهرها را با مهربانی پاسخ میگفت.
فصل بهار که شد و گلهای سرخ و نسترن سر از بوته های باغچه بدر آوردند، به بهانهی معلمها، مادرم را وادار میکردم برایم دسته گل درست کند و در اتوبوس مدرسه وقتی پیشم مینشست، گلها را به او میدادم و او نخست میبوییدشان و بعد لحظاتی در چشمانم نگاه میکرد و میگفت مرسی رضوی. همین که پس از مرسی، نامم را به زبان می آورد دلم هُری میریخت پایین! نمیدانم چه حالی بود این حال، هر چه که بود، خیلی خوب بود.
بالاخره امتحانات آخر سال سر رسید. پس از آخرین امتحان و خداحافظی از دوستانمان در مدرسه، با سرویس راهی خانه شدیم. این بار اما من جلوی خانهی خودمان پیاده نشدم و در برابر شگفتی همه ته کوچه، همانجا که او پیاده میشد، همراهش پیاده شدم.
اتوبوس راهی شد و او همین جور حیران نگاه می کرد. گفتم ”میخوام یه چیزی بهت بگم.“ چشم هایش را تنگ کرد و با لبخند شیطنتآمیزی پرسید ”چی؟“ گفتم ”دلم برات تنگ میشه.“ اخمهایش را در هم کشید و گفت ”فقط برای من یا همهی بچهها؟“ گفتم ”برای همه، اما بیشتر برای تو.“ ناگهان انگار که می خواهد یواشکی چیزی در گوشم بگوید، صورتش را جلو آورد و بوسهای زد بر گونهام و این بار گفت مرسی و نام کوچکم را برای نخستین بار بر زبان آورد و گریهاش گرفت و به سرعت سمت خانهاش دوید. پس از چند لحظهای من هم راه افتادم به سمت خانه خودمان و حیران که چرا گریهاش گرفت؟
فردای آن روز که به خاطر ماموریت پدرش، محلهمان را ترک کردند و به شهرستانی خیلی دور رفتند، به خودم گفتم شاید علت گریهاش آن بود که میدانست دیگر هیچ وقت مرا نخواهد دید. ما نیز آخر همان تابستان به نقطهی دیگری از شهر نقل مکان کردیم. برای سالها – شاید تا پایان دبیرستان به گمانم – هر تابستان حداقل یکبار به محلهی قدیمی راه میکشاندم و پرسهای میزدم تا شاید کسی خبری دهد از بازگشت او. سالها گذشت و من عاشقاش ماندم تا…