کریم سی و چهارساله، دیپلم برق دارد و در ادارهٔ برق شهرشان مشغول به کار است. او به خواهش و پیشنهاد همسرش پذیرفته است حرف بزند. این برای همسرش یک معجزه است چون کریم تا ۹ ماه پیش حتی به همسرش اجازه نمی داد یک کلام از او انتقاد کند و حالا در مقابل عموم از اشتباهات زندگی اش حرف می زند.
« باورتان نمی شود، مثل معتاد ترک کرده ای هستم که وقتی عکس روزهای کنار جوی افتادن و حقارتم را می بینم هم خجالت می کشم و هم دلم برای خودم می سوزد.»
کریم از کودکی همه چیز را با زور به دست آورده است. مادرش می گوید خانواده ای نبوده اند که بچه را لوس کنند و یا کتک بزنند اما گاهی خشم و بی توجهی پسرک به دیگران چنان غیرقابل کنترل و زننده بود که می گفتند روانی است. کریم احساسات دوران کودکی اش را جور دیگری بیان می کند.
«من به خاطر ندارم که در کودکی چه خواسته ای داشتم ولی از نوجوانی به خودم این حق را می دادم که حرفم را به کرسی بنشانم چون دلم می خواهد. چون بیشتر می فهمم. چون اینکه من می گویم صحیح تر است.»
کریم می گوید از خشمی که با خشونتش در دیگران ایجاد می کرده آگاه بوده است و در آن لحظه به این می اندیشد که «چه خوب توانستم حالش را جا بیاورم.» حتی وقتی از پدرش در بیست سالگی کتک می خورد باز هم از اینکه پدر تا آن حد خشمگین بوده احساس رضایت کرده است.
«وقتی خواهرم از راه مدرسه با دوستانش به سینما رفت او را کتک زدم و پدرم شب که شنید مرا با شلنگ و کمربند کتک زد و گفت از خانه برو دیگر پسر من نیستی. من از خانه بیرون زدم و با خودم فکر کردم چه بهتر. اینها که آدم نیستند و ارزش مرا نمی دانند. البته به انتقام هم فکر می کردم.»
چند روز بعد مادر کریم او را از خانهٔ خاله و عمه بر می گرداند و او همچنان یک انسان پرخاشجو باقی می ماند. در بیست و چهارسالگی با همسرش نامزد و در همان دوران نامزدی به او تعرض می کند.
« در این مدت و با صحبت هایی که با من شده و سئوال هایی که توی سرم ایجاد شد احساس کردم که حتی اگر زن من باشد و تمایل نداشته باشد هم تجاوز است چه برسد به دوران نامزدی»
کریم یکسال بعد از نامزدی و تعرض وقتی به مراسم عروسی نزدیک می شوند و همسرش را در آن مدت با تهدید ساکت نگه داشته بوده احساس می کند دیگر دخترک را دوست ندارد.
«دائم به خودم نهیب می زدم گناه دارد ولی خوب دوستش نداشتم چکار باید می کردم. دلم را زده بود. فکر می کردم پاک نیست.»
مادر کریم می گوید وقتی دخترک مستاصل و نالان و وحشتزده گفت از شش هفت ماه پیش مورد تعرض کریم قرار گرفته بی برو برگرد حرف او را قبول کرده چون پسر خودش را خوب می شناخت. آنها دوماه زودتر از موعد مقرر داماد را به زور پای سفرهٔ عقد می نشانند.
«بیچاره همسرم را خیلی اذیت کردم. کتکش زدم و به عنوان جنس دسته دوم نگاهش می کردم. حتی تا یکسال بعد از عروسی با او نخوابیدم و مثل برده ازش کار کشیدم. یکسال زمستان از او خواستم لباسها را با دست در حیاط بشوید و چون من یک زن دیگر به خانه آورده بودم او را در حیاط خواباندم. هرچه التماس کرد گفتم باید تنبیه شوی چون امروز خانهٔ خواهرت زیاد سر سفره به من نرسیدی. باور کنید خودم دلم می سوخت ولی از طرفی می خواستم تربیتش کنم.»
آنها دوبار برای طلاق اقدام می کنند. دفعهٔ اول می فهمند در حال بچه دار شدن هستند و دفعهٔ دوم پدر همسر کریم فوت می کند. «هر دوبار دیگران مرا نصیحت کردند و البته خودم هم دلم می سوخت که زنم در لحظه های بحرانی تنها نماند. این بود که همسرم با اینکه هر دو بار شش ماه تا یکسال جدا بودیم به خانه برگشت.»
بلاخره ۹ ماه پیش وقتی کریم بچهٔ هفت ساله اش را بخاطر شب ادراری کتک می زند همسر او واکنش عجیبی نشان می دهد.
« نمی دانم بخندم یا گریه کنم از یادآوری آن صحنه. همسرم صبح زود رفته بود نان بگیرد و من روز تعطیل خواب بودم. بچه با گریه صدایم کرد. بی حوصله رفتم دیدم خیس است. حالم بد شد و به او چند سیلی زدم و بی آنکه عوضش کنم برگشتم و خوابیدم. همسرم که آمد و جریان را فهمید مثل ماده ببری که به بچه اش دست اندازی کرده ای هزار برابر جثه اش قدرت گرفت و شد کسی که من هرگز نمی شناختم.»
همسر کریم زیر تخت را می گیرد و بر می گرداند به شکلی که کریم به شدت به زمین کوبیده می شود و تخت روی او می افتد. همسر کریم کمد لباسها و میز آرایشش را نیز روی تخت می اندازد و به کریم می گوید دو راه پیش روی توست. به وکیل برای طلاق زنگ بزنم یا به روانپزشک برای درمانت.
«نمی دانم سن من ایجاب می کرد که مثل گذشته از خشم همسرم خوشحال نشوم یا چون موضوع به دخترم مربوط بود عصبانی نشدم. همین دو سه شب قبلش باجناقم در روزنامه بلند برای همه خواند که یک زن شوهرش را پس از سالها آزار کشیدن و کتک خوردن کشته است. در آن لحظه با خودم فکر کردم آیا من هم به آن روز می افتم؟ یا باید خوشحال باشم زنم کار خطرناکی با من نکرده است. واقعا از اینکه همسرم در اوج عصبانیت باز هم یک کار عاقلانه انجام داد متعجبم. چون من در تشک تخت فرو رفته بودم و جز اینکه سنگینی همه چیز نمی گذاشت حرکت کنم هیچ آسیب جدی به من نرسید.»
کریم از آن زیر متوجه می شود که همسرش حتی در اتاق و پنجره ها را بسته است و پرده ها را کشیده که بچه ها چیزی نبینند.
«آنقدر به من بد و بیراه گفت و برعکس همیشه گریه نکرد که من مطمئن بودم اگر این بار کار به جدایی بکشد حتی خانوادهٔ خودم به نفع او رای می دهند و مجبور می شوم هم بچه ها را بدهم و هم مهریه را.»
کریم قول می دهد که به یک روانپزشک مراجعه کند. «یکی دو روز عصبانی بودم ولی باجناقم خیلی نصیحتم کرد. هرچند از همان زیر تخت و کمد چیزی در من عوض شد ولی طول کشید تا هضمش کنم. همان هفته به روانپزشک مراجعه کردیم. بیچاره همسرم نیز خودش را معرفی کرد و هر دو شروع کردیم به دارو خوردن و در عین حال هفته ای یکبار حرف زدن با روانکاو تا شش ماه.
مادر همسرم از مستمری اش کمک مان می کرد و پدرم از حقوق بازنشستگی. حتی باجنقم پول چند جلسه مشاوره را داد. به هر حال چند چیز را یاد گرفتم. یکی کتاب خواندن. یکی اظهار نظر بیجا نکردن. یکی در اینترنت دنبال چیزهای خوب گشتن. من تازه پنج شش ماه است که از اینترنت هم خوشم آمده و درسهای خوب یاد می گیرم. وبسایتهای خوب و مجله های آنلاین دربارهٔ روانشناسی و خانواده و اینها می خوانم. قبلش فقط ماهواره که آنهم همش مسخره کردن مجریهای زن بود یا تلفن زدن و چرت وپرت گفتن با مجریهای مرد و آهنگ درخواستی و اینها.»
همسر کریم میگوید صبوری اش برای این نبود که شوهرش را دوست داشت یا چون فقط آدم صبور بودم طاقت آوردم. نه. من به این خاطر ده سال دوام آوردم که جای امنی برای رفتن نداشتم مگر چندماه میشود خانۀ پدرومادرشوهر ماند؟ نه شغلی داشتم نه سرپناهی.»
کریم معتقد است اکثر آدمهایی که به «عصبی» بودن شهرت دارند قابل درمان هستند چون به گفتۀ خودش «بدتر از من نمی توانستید پیدا کنید.»