آن زن رفت و همان بهتر که رفت

she__s_gone_by_jocologick-d413do0
مدتی است به خاطر وضعیتی که برای برادر بزرگم ناصر پیش آمده غمگین هستم. باور نمی کردم برادر زبر و زرنگ من، این طوری خرد شود. مات و متحیر بودم. یعنی چی؟ او از یکی خوشش آمده بود و طرف رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده بود. این که نباید او را در این حد مفلوک بسازد؟ مدام از اشتباهات خود و خوبی های زن می گفت.

ناصری که خودم می دانم حداقل ۵ زن را تا سرِ چشمه برده بود و تشنه برگردانده بود. ناصری که آدمها را بعد از یکی دو برخورد مثل کف دستش می شناخت چطور به این روز درآمد؟ تمام سه هفته گذشته از کار و زندگی افتاده بود و از اتاقش بیرون نیامده بود؟.

ساعت ها حرف زدیم. هنوز از ضربه ایی که خورده هاج و واج است. همه حرفش هم این است که این یکی خودش بود. خودِ خودش. تمام شب از احساس خودش و دلایلی که ثابت می کرد او زن زندگی اش بود گفت. از اینکه تمام توقعی که از زن و همسر و معشوق داشته است در آن خانم خلاصه شده بود و او شانس اصلی زندگی اش را از دست داده است.

ناصر می گفت آماده نبوده است. چند اشتباه فاحش کرده بود و قضاوت هایش غلط بود و خلاصه اینکه اگر همه این اتفاقات نمی افتاد آن زن نمی رفت. من اجازه دادم حرف بزند هر چند با تمام وجود، شگفت زده بودم.

واکنش تو سری خورده و ذلیلی از خود ارائه داد و تقریبا رسما اعلام کرد که موجود بسیار مفلوکی است. من همچنان حرفی نمی زدم. شام را با قدم زدن به سر کوچه و خوردن یک ساندویج فیصله دادیم و در راه برگشتن به خانه اش حس کردم که سکوت من از این به بعد تاثیری که می خواهم را ندارد.

نمی دانسنم با یک ضربه قال قضیه را بکنم یا به آرامی احساسم از این اتفاق را بگویم؟ دل به دریا زدم و گفتم: «آن زن رفت و همان بهتر که رفت» و بلافاصله بدون اینکه مجالی داده باشم گفتم این ناصری که امشب برایم ترسیم کردی مفلوک تر از آن بود که اصلا در صد قدمی آن زن هم دیده شود.

چون سقوط شخصیتش را شاهد بودم با قصی القلبی تمام ادامه دادم که: « امشب تازه فهمیدم چه برادر مسخره و لوس بی شعور و احمق و زشت بودی و من نمی دانستم»

تا رسیدن به آپارتمانش در سکوت گذشت. می دانستم که دارد فکر می کند. به هم مهلت دادیم. ناصر مثل عادت همیشگی اش اول به سراغ دستگاه پخش موسیقی اش رفت که شاید مدتی بود خاموش مانده و صدای موسیقی آرامی در خانه پخش شد.

برای جمع کردن لیوان های قهوه به آشپزخانه رفت و مشغول شستن ظرف های تلنبار شده گشت. من هم بی صدا و بدون خداحافظی آپارتمانش را ترک کردم. می دانستم که حال برادرم خوب می شود. مطمئن هستم برادرم هم داشت به این فکر می کرد که: «زنی که رفت همان بهتر که رفت چون  ناصر را نتوانست بشناسد. یا به هر دلیلی باب طبعش نبود. به هر حال برای هم ساخته نشده بودند …

 

منبع تصویر

http://jocologick.deviantart.com/

Written By
More from Marzieh.H
اعتراف همزمان یک عروس و داماد در باره باکرگی
نسرین: ما از مدتها قبل همدیگر را می شناختیم اما وقتی زمزمه های ازدواج...
Read More