از پشت لپتاپ بلند می شوم، تلویزیون را روشن می کنم تا صدایی در خانه بپیچد و مشغول درست کردن شام می شوم. در برنامه تلویزیون٬ دختری از اهالی الاسکا با لحنی دردمند و شرمزده برای پلیس محلی٬ حادثه ایی را نقل می کند. می گوید که چطور پسر عمویش اولین بار در کودکی او را مورد آزار جنسی قرار داده و او در حالی که غافلگیر شده بوده نتوانسته هیچ عکسالعملی نشان بدهد. و به علت روابط فامیلی نتوانست موضوع را با کسی در میان بگذارد. میگوید که چطور احساس گناه می کرده و خودش را دختر کثیفی می پنداشته است.
ناخوداگاه موجی از خاطرات به ذهنم هجوم می آورد، تجربه از وحشت کرخت شدن، غافلگیر شدن و احساس گناهی که دختر الاسکایی در باره اش حرف می زد تجربه دور از ذهنی برایم نبود. به سالها پیش برمی گردم، سال اول دبیرستان و من پسر تازه به بلوغ رسیدهای هستم که با اتوبوس به مدرسه می روم.
اتوبوس در ساعات اوج ترافیک٬ بسیار شلوغ بود، باید به هر زحمتی که میشد خودت رو توی یکی شان جا می دادی، سوار اتوبوس میشوم و آرام آرام جایی برای خودم باز می کنم، یکی دو ایستگاه جلوتر احساس می کنم کسی از پشت خیلی به من چسبیده است، توی اتوبوس به این شلوغی ممکن است اتفاقی باشد، اندکی خودم رو جابجا می کنم، چند ثانیه بعد دوباره احساس میکنم، نه انگار قضیه جدی است، برمی گردم نگاهش می کنم که انگار اعلام کنم داری به حقوق من تعدی می کنی.
هنوز باورم نمیشود عمدی در کار باشد، مردی حدود ۴۰ ساله است ولی به روی خودش نمی آورد. به سختی جایم را عوض می کنم یکی دو نفر را رد می کنم و میایستم، جابجا شدن در این فضا اصلاً کار راحتی نیست. چند دقیقه بعد دوباره تکرار میشود این بار بی پرواتر است، قربانی را پیدا کرده است و من خشکم می زند!
بی حس میشوم، باید چکار کنم، به آدمها نگاه می کنم بلکه کسی کمکم کند، هیچکس حواسش به من نیست، غافلگیر شدهام نمی دانم باید چه رفتاری کنم، برگردم فریاد بزنم؟ خجالت میکشم! آدمها چی درموردم فکر می کنند؟ فکری به ذهنم می رسد، ایستگاه بعدی پیاده میشوم، به سمت در خروجی حرکت می کنم ولی او همچنان تعقیبم می کند و تا ایستگاه بعدی انگار یک سال طول میکشد.
نزدیک در خروجی هستم اتوبوس می ایستد، ناگهان صدایی در گوشم میگوید «دنبالم بیا» و مرد از اتوبوس پیاده می شود. در یک لحظه تصمیم می گیرم که پیاده نشوم، اتوبوس آنقدر شلوغ است که او دیگر نمیتواند سوار شود. در حالی که همه بدنم می لرزد نفس راحتی میکشم. به او نگاه میکنم که فهمیده رودست خورده و طعمهای را از دست داده و سعی می کنم چهره اش را بخاطر بسپارم.
ماجرایی نبود که برای کسی تعریفش کنم! توی خانه هیچ وقت از این چیزها حرف نمی زنند، توی مدرسه هم اگر بچهها بفهمند تنها کاری که بلدند مسخره کردن است. هر دفعه که ماجرا در برابر چشمم رژه می رود از خودم بدم می آید. مدام فکر می کنم که چه اتفاقی افتاد و باید چکار می کردم ولی هر بار جز احساس گناه و شرم چیزی دستگیرم نمی شود!
حالا دخترکِ درون تلویزیون دارد اشک می ریزد. انگار این دور باطل باید برای همه ما آدمها نسل اندر نسل از هر فرهنگ و نژاد و آیینی تکرار شود، بعضی های مان کم و زیاد مورد آزار و سو استفاده جنسی قرار گرفته ایم، و خیلی های مان این آزار را باز تولید کرده ایم.
به جز آنهایی که به خاطر بیماری این کارها را می کنند بسیاری از متخلفین٬ از نوجوانی به بعد این شیطنت ها را به صورت متلک و توهین و حتی پرخاش و فحاشی می بینند و گاها معصومانه تقلید می کنند. عملی که سرزنش٬ تقبیح٬ تنبیه و پشیمانی ندارد و به نظر مردم کوچه و بازار فقط یک شوخی ساده است که همه بلدند.
شوخی ساده ایی که به خاطر کم توجهی جامعه در بعضی ها به صورت آزار و اذیت جنسی و حتی تجاوز نیز بروز می کند. شیطنت ساده ایی که بدن ها را از وحشت می لرزاند و خاطره شرم آور و تحقیرآمیز آن سالیان سال مثل یک زخم٬ لک و پیس های ماندگار٬ بر روح و روان افراد بر جای می گذارد.