یه جور طوسی خاص بود. درشت و مژه بلند. همیشه هم با آرامش پلک میزد. چشمهاش خاصترین چشمهایی بود که به عمرم دیده بودم. فقط چشمهاش نبود، صورتش هم خوش تراش بود. پوست مهتابی و صاف و یک دست. لبهاش انگاری رنگ نمیخواست، خودش سرخ بود. گونههاش هم یک رنگی داشت. طرح صورتش از اینها بود که اصلا آرایش نمیخواست. از اینها نبود که اگر از خواب بلند بشه و بیاد دانشگاه، فکر کنی همین الان از گور درآمده. قد و هیکلش هم خوب بود. انگاری خدا عصر جمعهای نشسته بود و سر صبر این را تراش داده بود.
اون قدر نگاهش می کردم تا نگاهش به نگاهم بیافته، بعد سرم را می چرخوندم و اون ور را نگاه می کردم. اهل دوستی و جمع نبود. فقط با یکی دوست بود که اونم خیلی خوشگل بود. من از صورت دوستش زود دلزده می شدم، اما از صورت خودش اصلا. هیچ وقت. یک بار بحث شد که این به خاطر این همه خوشگلی، اخلاق جمع و دوستی نداره. اما من توی دلم به خاطر چشم هاش بخشیدمش.
یک بار سر کلاس نشسته بودیم، صدای در آمد. در که باز شد، سرش را آورد داخل کلاس و با کمی خجالت اجازه ورود خواست. وای اون روز شاهکار شده بود. پالتوی طوسی هم پوشیده بود. جذبه چشمهاش چندین برابر شده بود. نه این که هوا هم سرد بود، سرخی گونههاش جور دیگهای شده بود. همان وقت برگشتم به اکرم گفتم:« این همیشه باید طوسی بپوشه. این طوری چشمهاش قشنگ تره.» عین تیله شده بود چشمهاش.
چهار سال چشمم به چشمهایش بودم. دلم میخواست یک روز بگذارمش جلوی روم و یک ساعت خیره بشم به چشمهایش. اما اهل دوستی نبود. اون قدر که حتی اسمش را هم نمیدونستم. توی کلاسهای مشترک هم همیشه اون آخرها مینشست و وقت حاضر و غایب، نمیفهمیدم اسمش چیه.
دیگه روزهای آخر بود و تا میشد کلاس ها را نمیرفتم و فقط به استادها میگفتم:«حواستون باشه، کار و گرفتاری زیاده، یه وقت حذفم نکنید؟» اما همان روزهای آخر خبر رسید که نه یکی، نه دو تا، سه یا چهار درسم را حذف شدم. ترم آخر، همه درسهای عمومی، حذف؟ درسته هیچ کدوم از کلاسها را نرفته بودم، اما حذف حقم نبود.
صبح بلند شدم و دوش نگرفته هر چی مشکی بود پوشیدم. مانتو و شلوار و کفش. صورتم را همین جوری بی کرم و خط و رنگ ولش کردم. غصهدار از خونه تا دانشگاه رفتم. از روز قبلش اعلامیه هم درست کرده بودم. رفتم کنار کلاس استادی که حذفم کرده بود. تا من را دید، نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:« گفتم بیا، دیدی حذف شدی.» گفتم:« مهم نیست. زندگیام نابود شد.» گفت:« ترم دیگه قشنگ کلاسهات را بیا.» گفتم:« مهم نیست. انقلاب اسلامی و ریشه های قطور آن کجای زندگی منه؟» یه جور عصبی واری گفتم. طرف شوکه شد. گفت:« چیزی شده؟» گفتم« مهم نیست.» گفت:« خواهش میکنم، طوری شده؟» گفتم: «خواهرم.» صدایم را تا تونستم پایین آوردم. گفت:« خواهرتون چی شده؟»گفتم:« توی تصادف فوت کرد.» شوکه شد. کلی تسلیت گفت. دست کرد توی کیفش و برگه سوالات را هم بهم داد. در عرض نیم ساعت خواهر هیچ وقت نداشتهام، سه تا درس را برام زنده کرد. فقط داستان هر بار شاخ و برگدارتر میشد.
دیگه خوش خوشان داشتم از پله ها پایین میاومدم که برم سر کار که دیدمش. خودش بود و خودش نبود. قد هنوز همان بود و هیکل همان طور تراش خورده. لبها هنوز خودشون سرخ بودند. مژهها همچنان بلند بودند و آرام پلک میزد. اما چشمهایش. چشمهایش اون نبود. همان که چهار سال بود و خیرهاش بودم. چشمهایش قهوهای بود. قهوهای معمولی. بدون حتی یک رگه طوسی.
Metzl, Jonathan M. (2004). “Voyeur Nation? Changing Definitions of Voyeurism, 1950–2004”. Harvard Review of Psychiatry 12 (2): 127–31