چند هفتهای بود که در همسایگی ما آدمهای تازهای رفت و آمد میکردند. همسایهٔ پیشین ما که حالا جایش را به این تازه واردها داده بود، خانوادهای سه نفره بودند. زن و شوهری دندان پزشک و بچهای که به دبستان میرفت. حسن آقا، صاحبخانهٔ من، بر اساس تئوری خود، روابط دوستانهای با زوج دندان پزشک داشت و گاهی برای آنان نذری میبرد.
تئوری حسن آقا که همیشه تکرارش میکرد، این بود: «دوستی که از آدم پایینتر باشه دشمن آدمه نه دوست». همیشه این جمله را تکرار میکرد و میگفت: «من از هر قماشی یه آشنای مطمئن دارم. کارم توی هر اداره و نهادی گیر بیفته، یکی هست که دستم رو بگیره. هیچ وقت اطراف خودت رو از آدمهایی پر نکن که دست و پا چلفتی باشند و…».
حالا زوج دندان پزشک، خانهٔ خود را اجاره داده بودند و از کوچهٔ ما رخت بر بسته بودند. اما خانوادهٔ تازه وارد رفتاری عجیب و غریب داشتند. میکوشیدند تا در معرض دید دیگران نباشند. آنها روزانه بر تعدادشان افزوده میشد! هفتهٔ اول مرد و زنی میانسال بودند به همراه دو دختر و حالا که نزدیک به یک ماه از آمدنشان گذشته بود، سه پسر و سه دختر بودند و مجموعا هشت نفر. روند تکثیر آنان را علاوه بر صاحبخانهٔ من، مغازه دار سر کوچه هم فهمیده بود.
شبی که امید پس از یک ماه به خانهٔ من آمده بود، حسن آقا هم تخته نردش را برداشت و بالا آمد. وضعیت همسایگان تازه وارد بزرگترین دغدغهٔ صاحبخانهٔ من شده بود. در حین بازی با امید، دربارهٔ این خانواده سخنها راند. به آنها مشکوک شده بود.
امید که تا آن موقع سرش به بازی گرم بود گفت: «اومدنی یه داف خفن رو دیدم که داشت میرفت توی خونهٔ دکتر! عجب همسایهای! نونت توی روغنه حسن آقا»!
حسن آقا گفت: «حدسم اینِ که اینجا رو کردن مکان»!
وقتی دید با تعجب نگاهش میکنم گفت: «مکان دیگه! خانهٔ عفاف! نشنیدی»؟!
گفتم: «شنیدهم. اما این چه مکانیِ که توی یک ماه فقط یک گروه مشخص توش رفت و آمد دارن. نه بابا! خانواده اینجا زندگی میکنه»!
امید گفت: «یه سوال! توی یه خانوادهٔ هشت نفری که همه بالای بیست سال سن دارن، بابا و ننهٔ بدبخت کی با هم هم بستر میشن؟ این جور که حسن آقا میگه، پدره قبل از همه میره و آخر شب بعد از همه برمیگرده. حسن آقا به نظرت چه جوری اون امر خیر رو سر و سامان میدن»؟
حسن آقا هرهر زد زیر خنده.
چی بگم والله!
گفتم: «این روزها از این خانوادهها زیاد شده. توی پایین شهر خیلی بیشتر… حسن آقا تو یادت میآد که اگه کسی بچهٔ بیشتری داشت بهِش یخچال و کمد و این جور چیزها میدادن»؟
– آره یادم میآید. اما اینها اینجا رو کردهن مکان. ببین کی گفتم!
یک هفتهای از این ماجرا گذشت. یک روز غروب وقتی با یک نان سنگک داغ به خانه میآمدم. دیدم کامیونی جلوی خانهٔ همسایگان تازه وارد است و پیرمرد و پسرانش در حال بار زدن اثاثیهٔ منزلاند. به محض آنکه در حیاط را باز کردم. حسن آقا را دیدم که پشت در ایستاده بود. در حالی که لقمهای از نان را میکَند، گفت: «حق با تو بود. فردای اون شب زنگ زدم به دکتر. ناکسها نگفته بودن که هشت نفرند. خونه رو به اسم چهار نفر رهن کرده بودن و حالا هم دارن میرن. بار کج به مقصد نمیرسه پسر. یادت باشه»!