مردِ ناچار

از مجموعه پراکنده‌های گــپ

Islamic-Civilization-Paintings-32

همکاری داریم به نام آقای لسانی. بسیار خوش‌سیماست و تمام اندام بدن‌اش به یک اندازه چاق و به قول خانوم‌های اداره «با مزه» است. چند وقتی‌ست به شدت افسرده است.

با اینکه محبت اغراق‌ شده‌اش در گفتار و کردار نسبت به زنش زبانزد خاص و عام است، زنش رفته دادگاه، درخواست طلاق داده.

تمام خانوم‌های اداره عاشق‌اش هستند و از وقتی افسرده شده همگی بسیج شده‌اند تا زیر زبان‌اش را بکشند و ببینند این زوجِ به چشم آنها رویایی، یک‌هو چه مرگ‌شان شده. دیروز شنیدم که یکی از خانوم‌ها به دیگری می‌گفت: «زنیکه خوشی زده زیر دل‌ش». لسانی به چشم آن‌ها یک مرد رویایی است. با آن‌ها خرید می‌رفت و بهتر از آن‌ها برای‌ شان تخفیف می‌گرفت.

خوش سلیقه هم هست. جزء معدود مردهایی است که صورتی و گل‌بهی و بنفش و یاسی را همه را یک رنگ نمی‌داند. ناگفته نماند که اهل غیبت و حرف این را پیش آن بردن هم هست. تا پیش از افسرگی‌اش، هم‌صحبتی‌اش برای خانوم‌های اداره بسیار دل‌چسب بود.

امروز سرمان خیلی شلوغ بود. از صبح سرم را بالا نیاورده‌بودم. ساعت ده و نیم یازده که آبدارچی اداره چای آورد، هر دو لیوان چای را روی میز من گذاشت. تا سرم را از روی پرونده‌ی زیر دستم بلند کنم و مثلاً بپرسم: «چرا»، رفته‌بود. یک نگاه به ماگ قرمز لسانی و قلب‌های سفید رویش کردم و یک نگاه به لسانی. داشت آرام آرام گریه می‌کرد.

دستمال کاغذی مچاله تو دستش بود و نوک بینیِ تازه عمل کرده‌اش هم‌رنگ ماگ‌اش شده بود. معلوم بود خیلی وقت بوده که داشته گریه می‌کرده. تا متوجه نگاهم شد، یک نگاه به من کرد و یک نگاه به درِ بسته‌ی اتاق. گفت: «پوری می‌گه باید عمل کنم. اگه عمل کنم دیگه طلاق نمی‌خواد» گفتم: «بر فرض که بشه! عمل کرده‌ی تو به چه درد اون می‌خوره؟» گفت: «چه می‌دونم والا! می‌گه این‌جوری راحت‌ترم» گفتم: «خودت چی؟» گفت: «بدم نمی‌آد. حداقل اینجوری تکلیف خودم با خودم معلوم می‌شه»

روند

More from امید باقری
قهوه خونه میدونِ غار
عیدِ دو یا سه سال پیش بود که یکی از بچه‌های چهارده...
Read More