می گویند نویسندگان درون اینترنت، هر روز از فرصت شان برای کسب توجه خوانندگان کاسته می شود. می گویند خوانندگان اینترنتی به خاطر تنوع مطالبی که هر لحظه با آنها بمباردمان می شوند ناگزیر هستند بی رحم باشند. می گویند آنها یاد گرفته اند که به دنبال جانِ کلام باشند. از این نظر، قصه های بسیار کوتاه امید باقری یا به تعبیر خودش« بریده داستان»، با نبض موقعیتی که در آن زندگی می کنیم همخوانی دارد.
جهنم، دیگراناند
مشکل داشتیم که دکتر میرفتیم. زنم وسواس پیدا کردهبود. وسواسِ امتحان مِتُدهای مختلفِ درمان افسردگی. روانشناس، روانپزشک، روانکاو، روان درمان. علفی، طب سوزنی، حجامت، کار داوطلبانه در موسسات خیریه برای احقاق حقوق کودکان، سالمندان، حیوانات، درختها، آبِ دریاها، کوهها و ابرهای بارانزا.
زنم مانند ابر بهار گریه میکرد. وقتی جای جوش خوردگیِ بریدگیهای روی مچهایش را به روانکاو آخری نشان داد، توو چشمهای روانکاو کچلمان خواندم که خوب کیسهای برایمان دوخته. مو به سرش میگذاشتی، جای پسرمان بود. زور داشت وقتی جای زخمِ روی مچ زنم را بوسید و با حالی متاثر گفت: «تو چی کار کردی با خودت دخترم؟»
زنم را بیرون کرد و من را مقابل خودش نشاند. گفت: «رهاش کن!» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «تور کوه، دریا، جنگل، کویر داریم. دور دنیا میچرخونیم. تابش میدیم، قرش میدیم. امیدواریم سالم برگرده» گفتم: «زنم باید برقصه؟» گفت: «به ساز ما» گفتم: «رقصیدنهاش رو قبلاً رقصیده» گفت: «برات متاسفم» گفتم: «باش»
زنم پرسید: «دکتر چی گفت؟» گفتم: «برات استراحت مطلق نوشت» زنم گفت: «باز باید برم شمال پیش خواهرم؟» فکری کردم و گفتم: «نه! خونهی خودمون» گفت: «نه! نه! نه! من نمیتونم» دستش را کشیدم و با خودم بردم.
طبیعت را با تلویزیونی لمسی و سه بعدی به خانه بردیم. سرعت اینترنت را هم بالا بردیم. فیلمهای آنچنانی میدیدیم. لپتاپ را به تلویزیون وصل میکردیم و آنلاین چه موزیک ویدئوهایی میدیدیم. عجیب! غریب!
از وقتی به جای آوارهی خیابان و پاساژها شدن، تبلِت زنم را اینترنتی خریدیم، خودش سایتهایی پیدا کرده که برای چیزهایی که میخرد تخفیفهای آنچنانی میگیرد. از خانه بیرون نمیرود. خریدهای خانه را هم اینترنتی انجام میدهد. معاشرتهایش فیسبوکی شده. برای یادآوری عادت ماهیانهاش، نرمافزار دانلود کرده و اخیراً بازیای پیدا کرده که میان اعضای یک خانواده مجازی، خودش از کاه کوه میسازد و بعد خودش با ابزار مختلف گره از مسائل خانواده باز میکند.
یک روز صبحِ زود، وقتی توو آشپزخانه برای صبحانه نان گرم میکردم، زنگ خانه به صدا درآمد. پیش از آنکه خودم را به دربازکن برسانم، زنم گیج خواب، با سر و وضعی ناجور از اتاق بیرون پرید و گفت: «جواب نده. با من کار داره» گفتم: «کیه؟» همانطور که داشت با دَم دستترین لباسش، خودش را میپوشاند گفت: «مجبور شدم. هیچجور دیگهای مشکلمون حل نمیشد» گفتم: «کدوم مشکل؟» لُندید: «تا کی خودت رو میخوای بزنی به اون راه؟!» و ادامه داد: «تو کارتت چقدر پول داری؟» گفتم: «تو چی کار کردی؟» گفت: «این جوری نگام نکن. برای این که تو رو داشته باشم، مجبور شدم بچه بگیرم» گفتم: «اون بازیئه احمق!» گفت: «فعلاً اون کارت رو بده. پیک، بچه بغل، دم در معطله!»