کتابهای زیادی گشوده می شوند اما اندکی از آنها تا صفحه آخر باز می مانند. در این میان نادرند کتابهایی که قادر باشند چشمان خواننده را بی وقفه تا صفحه ی آخر بر روی خود میخکوب نگه دارند. مرشد و مارگریتا برای من یکی از آن ها بود. اگر چه در شروع ، مواجهه با اسم های سختِ روسی، اندکی دشوار است اما اگر تاب بیاورید خیلی زود پاداش سختکوشی حافظه تان را با صحنه های آشنا و جذابِ قصه دریافت خواهید کرد.
می گویند ماجرای داستان غافلگیر کننده است اما از اولین لحظات ملاقات با ابلیس، دانستم که شگفتی این کتاب برای من نه در غافلگیرکننده بودن سرانجام آن، بلکه در عمق «احساس آشنایی» با آن است.
در این میان لحن ساده و خودمانی نویسنده که گاهی خواننده را مورد خطاب قرار می دهد، به طور غافلگیرکننده اما دلپذیری ما را با فضای عجیب داستان پیوند می زند. ما در این فضای فراواقعی پیش می رویم بی آنکه احساسِ مبهمی گریبان مان را بگیرد. مسکوی این داستان، شهریست که درآن برای تحقق رویای جامعهِ بی طبقه، همه چیز طبقه بندی شده است، طبقه خارجی ها با خدمات ویژه، طبقه نویسندگان رسمی با کارت عضویت و رستوران ویژه، طبقه هنرمندان رسمی با جایگاه ویژه در سالن نمایش و …
شهری که زندگی در آپارتمان های اشتراکی آن سهمی برای بروز انسانیت ساکنانش باقی نمی گذارد. ساکنان مسکو فقط در یک چیز مشترکند، آرزومندی، آرزوی پول، روبل تا دلار، آرزوی لباس، از لباس دسته دوم یک نفر دیگر تا لباس های مد روز فرانسوی، آرزوی وقت گذرانی، با زن همسایه یا با هنرپیشه معروف تاتر.
بولگاکف با کمک ابلیس و دستیارانش، حقارت نهفته در آرزوها و غایت ها را مقابل چشم خواننده به نمایش می گذارد. آتش و تخریب و اغتشاش در مسکو نه از شرارت ذاتی ابلیس و دستیارانش بلکه از حقارت ذاتی آرزوها و شرارت نهفته در آدم هاست. در این میان واکنش های گربه و مرد پیچازی پوش (دستیاران ابلیس) گرچه سخت و خشن می نماید ولی شرورانه نیست چون آنها جلوه ایی از شرارت موجود هستند.
بولگاکف در طراحی و بیان این جلوه ها ظرافت و تناسب عمیقی را رعایت کرده است به گونه ای که در عین خشونت نه تنها آزاردهنده نیستند بلکه خواننده از طنز ظریف نهفته در آنها لذت هم می برد. ابلیسِ بولگاکف شخصیتی به غایت جذاب است. ما مجذوب ابلیس می شویم چون فارغ از «حقارت غایت» است.
ابلیس و ناصری دو هویت کاملا متفاوت هستند اما نه متناقض. گویی آنها چون شب و روز، آسیاب زندگی انسان را به حرکت وا می دارند تا تصویرگر بزدلی و شجاعت بی حد انسان شوند. شجاعتی که می تواند بندهای جبر را پاره کند و به تخیلی بی حد وارهد.
و اما مرشد و مارگریتا
اگرچه غایت مارگریتا برای رسیدن به مرشد به واقع چشم اندازی محدود است که خواننده را همراه با مرشد دچار این دل نگرانی می کند که خوب بعد از آن چه کنیم
اما شجاعت و بزرگمنشی مارگریتا راه گشای او به وادی بی نهایت تخیل است. در آغاز ورود مارگریتا، راوی به طور غافلگیرکننده ای خواننده را مورد خطاب قرار می دهد تا عشق واقعی و حقیقی را به ما نشان دهد تا خواننده را دوباره مجذوب همان قصهِ آشنا اما شکست خوردهِ عشق کند.
آدم به مرشد غبطه می خورد. دوست داریم باور کنیم مارگریتا واقعی است. کسی که می تواند بی درنگ برای رسیدن به محبوبش در خدمت ابلیس درآید اما درست در لحظه ای که می تواند درخواست خود را عنوان کند درمانِ درد یک نفر دیگر را بر آرزوی خود مقدم می دارد.
در آغاز کتاب جمله ای از نمایش فاوست اثرِ گوته درج شده است: «سرانجام بازگو کیستی ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته ام؟ قدرتی که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می کند.»
مرشد و مارگریتا از دید من، داستانِ سقوط انسان نیازمند در دام شیطان نیست چرا که ابلیس بولگاکف نه مولد شر است و نه دعوت کننده به آن. او آینه «شر» است بی آنکه خیال آزمودن و یا تباهی انسان را داشته باشد. مرشد و مارگریتا کتابی است شگفت انگیز. اما شگفتی آن نه در غافلگیر کننده بودن آن بلکه در عمق «آشنایی» آن است.
میخائیل بولگاکف. مرشد و مارگاریتا. ترجمهٔ عباس میلانی. چاپ ششم. فرهنگ نشر نو، ۱۳۸۵. ISBN 964-7443-27-7.