اوایل ماه ژانویه بود. هوا واقعاً پرستیدنی شده بود. نه گرم، نه سرد. سه هفته بعد، تعطیلات میان تِرم بود ولی من نمیتوانستم فقط برای دو هفته تعطیلات نزدیک به 4500 دلار هزینه رفت و برگشت به ایران را بدهم. فکر نرفتن دلزده و ناامیدم کرده بود. با خودم فکر میکردم چه تعطیلات خستهکنندهای؛ اما چارهی دیگری هم نبود. هزینهها به قدری کمرشکن شده بود که مجبور شدم دنبال کاری موقت باشم.
دهم ژانویه سر کلاس، یکی از بچههای نیوزیلندی از من پرسید که آیا هنوز دنبال کار هستم؟ خوشحال شدم. اما دقیقاً آن چیزی نبود که توی ذهنم داشتم. مسابقات دوومیدانی معلولین جهان. مسابقات بین 21 تا 30 ژانویه و تو شهر کوچک کرایستچرچ بود و نظافتچی می خواستند. نظافتچی بودن در مسابقات جهانی شغلی نیست که خیلی شاخص باشد، ولی به هرحال کار بود و از قضا به دلیل بینالمللی بودن دستمزد خوبی هم داشت.
نوزدهم ژانویه به تنهایی و برای اولین بار به کرایستچرچ رفتم. مسابقات در استادیوم ملکه الیزابت دوم بود. چند آزمایش برایم نوشتند که خیلی سریع انجام شد و چند تست ساده پزشکی هم داشت که گویا فقط قرار بود مشخص کند چشمهایم می بیند و قلبم میزند!
لباس فرم که شامل یک تیشرت قرمزرنگ و شلوار کتان سفیدرنگ بود را تحویل گرفتم. همچنین کار با دستگاه کوچکی شبیه واکی تاکی را یادمان دادند. در یکی از کوچههای نزدیک یک مسافرخانه کوچک پیدا کردم و برای 10 شب اتاق گرفتم. شرایط چندان هیجانانگیزی نبود ولی با توجه به اینکه هزینه اقامت و ایاب و ذهاب و تغذیه به اضافهی 500 دلار برای هر روز در پایان مسابقات پرداخت میشد، فکر کردن به آن آسانتر میشد.
کار از ساعت 8 صبح شروع میشد. حدود 50 نفر بودیم. تا قبل از شروع رسمی که ساعت صبح 10 بود باید کل محوطه را تمیز میکردیم که البته از نظر من تمیز بود. در طول روز و در زمان برگزاری مسابقات برای نظافت به جاهای مختلف فرستاده میشدم و هرکاری را با ارشدی که برای هر بخش معین شده بود هماهنگ میکردم. کل استادیوم رو به بیست قسمت تقسیم کرده بودند. ده قسمت روی سکوهای تماشاگران و ده قسمت پایین در میدان مسابقه. خوشبختانه من در میدان مسابقه مأمور بودم.
چند روز اول زیاد شلوغ نبود. هم مسابقات سرعت و هیجان کمتری داشت، هم تماشاگران کمتری میآمدند. حتی به دلیل خالی بودن جدول مسابقات در ساعات خاصی به ما استراحت داده میشد و میتوانستیم نوشیدنی بخوریم و چرت کوتاهی بزنیم. بیشتر مسابقات را هم از نزدیک تماشا میکردیم. داشت از این کار خوشم میآمد. اما هرچه روزها گذشت و به پایان مسابقات نزدیکتر میشدیم، حساسیت بالاتر میرفت و کار ما هم به دلیل شلوغی بیشتر میشد.
بیست و ششم ژانویه بود. نزدیک ظهر مسابقهی دو فینال 200 متر بانوان نابینا بود. شرکتکنندهها و مربیانشان حاضر شده بودند. من نزدیک خط شروع ایستاده بودم و در آن لحظه کاری نداشتم. هر کدام از شرکتکنندهها یک همراه داشتند تا از خط مسابقه خود خارج نشوند و زمین نخورند. مربی یکی از شرکتکنندهها که مرد سیاهپوستی بود به چیزی اعتراض داشت و با صدای بلند مطلبی را به داورها و برگزارکنندگان گوشزد میکرد. یکی از داورها که پیرمردی سفیدمو بود با نگرانی اطراف را نگاه میکرد که چشمش به من افتاد. به داور دیگری که کنارش بود اشارهای کرد و سمت من دویدند. با کارتی که دستش بود به من اشارهای کرد و گفت:
– اسمت چیه پسر؟
با دودلی گفتم :
– امید.
– امید میتونی بدوی؟
– بله؟ قربان!؟
– منظورم اینه که از نظر جسمی سلامتی؟
– من… بله… من…
– ببین، همراهی که برای اون دوندهی کوبایی در نظر گرفتیم از خود دونده کوتاهتره. یه اشتباه فنی بوده ولی الآن زمانی برای جبرانش نداریم. مربیش قبول نمیکنه که دوندهش با این همراه بدوه چون میگه دست دوندهش کش میاد و تمرکزش به هم میخوره. من میخوام که تو با این دونده تا آخر خط بدوی.
– من… من این کارو بلد نیستم آقا!
– ببین پسر… آبرومون در خطره! کار خاصی لازم نیست بکنی. فقط با دستبند مخصوص دستهاتون به هم بسته میشه و کنارش میدوی. مراقب باش که جلوی پاش ندوی و سرعتت رو با اون میزون کن. مطمئنم میتونی با سرعت یک نابینا بدوی! همین!
و قبل از اینکه بتوانم حرف دیگری بزنم دستم را گرفت و برد جلو و به مربی کوبایی چیزی گفت و او هم مثل خریداری که در بازار برده فروشان افراد را زیر نظر گرفته است به من نگاهی انداخت. دستم را گرفت و کنار زن سیاهپوست قدبلند کشید. به شکل حیرتانگیزی همقد بودیم. زن که نمیدانست در اطرافش چه خبر است کمی دستپاچه به نظر میرسید. موهای پرکلاغی که محکم پشت سرش دسته شده بودند پیشانیاش را بلندتر از حد معمول جلوه میدادند.
بازوبند قرمزش شماره 1118 حک شده بود و پشت لباسش حروف o.durand دیده میشد. دندانهای سفید تضاد عجیبی با پوست قهوهایاش داشتند. چشمهایش بیرنگ و بیحالت بود. به بدن و خصوصاً پاهای عضلانیاش نگاهی انداختم و خوشحالم که شلوار بلند پوشیئه بودم و تفاوت منو او زیاد دیده نمی شد. یکی از داورها کاور زردرنگی را دستم داد که کلمهی GUIDE با حروف بزرگ مشکی رویش دیده میشد. مربی کنار خانم o آمد و دستی به پشتش زد.
خانم o داد زد:
– Qué demonios están hacienda ؟
مربیاش کنار گوشش داد زد :
– to do va a estar bien !
ملتمسانه به داور سفیدمو نگاهی انداختم:
– من اسپانیایی بلد نیستم.
کنارم آمد و در حالی که سعی میکرد بین ازدحام و همهمه صدایش به گوش من برسد گفت:
– با تو نیستن! لازم نیست زبونشو بفهمی! نفسهاتو باهاش میزون کن! حس کن که چطور میدوه!
و محکم زد به پشتم :
– آبرومونو حفظ کن پسر!
یک نفر دیگر کنارمان آمد و دست چپ خانم o و دست راست من را گرفت چیزی شبیه یک دستکش را ابتدا وارد دست خانم o کرد و بعد دست من را هم داخل همان دستبند جا داد. دستبند طوری طراحی شده بود که خانم o میتوانست در صورت لزوم دست من را بگیرد ولی پشت دست من به سمت دستش بود. وقتی کار دستبند تمام شد داور مطمئن شد که دستبند دستمان را اذیت نمیکند و سپس چشمبند سفیدرنگی رو چشمان خانم o گذاشت و کنار رفت، خانم o دست آزادش را به سمت من آورد و سعی کرد سرم را لمس کند. قصد داشت مطمئن شود که قد من مناسب است.
– Sólo tiene que ejecutar amigo fiel !
من که نمیدانستم موضوع چیست، تنها گفتم:
– Okay
تمام کسانی که داخل پیست بودند به جز ما هشت نفری –چهارنفر دونده، چهارنفر همراه- که قرار بود مسابقه دهیم عقب رفتند و سبدهایی که مخصوص وسایل اضافی دوندهها بود هم به بیرون برده شد. قلبم به شدت میزد و در آن هوای دلپذیر خیس عرق شده بودم. حس میکردم کل ورزشگاه به من نگاه میکنند و میدانند من یک غیرحرفهای هستم و ممکن است هر آن خرابکاری کنم. صدایی از پشت سرمان شنیده شد و دوندهها حالت آماده به دو گرفتند. تمام حواسم به خانم o بود که زیر لب چیزی زمزمه میکرد و پرههای بینیش به شدت باز و بسته میشدند. با صدای شلیک تپانچه شروع به دویدن کردم، هرچند دیوانهوار میدویدم اما در همان لحظات اولیه خانم o دستم را به شدت کشید:
– jodido! Go
تنها میدانستم که دارد دعوایم میکند. هرچه نیرو داشتم به پاهایم منتقل کردم و همراهش شدم. بدن صیقلیاش مثل تندیس خیس شدهی آفرودیت زیر نور آفتاب میدرخشید. دست راستم را با حرکتش تنظیم و بدنم را دقیقاً به موازات پاهایش تنظیم کردم. سرم به شدت میکوبید. احساس میکردم در جایی بین زمین و آسمان معلق شدهام.
– si …
مثل اینکه از کارم خوشش آمده بود.
– si camarada
چیزی به خط پایان نمانده بود. خانم o محکم دستم را گرفت. برای لحظهای حس کردم زمان متوقف شد. برگشتم و به صورتش خیره شدم. هیجان زائدالوصفی در چهرهاش دیده میشد. انگار نور تمام اطراف زمین از او بود و نه از خورشید بالای سرمان! ناگهان تمام سروصداها و تصاویر اطراف محو شدند و تنها من و خانم o در فضایی لایتناهی حرکت میکردیم. دهان متناسب و لبهای خوش فرمش به لبخند زیبایی باز شد و به فضای بیرون پرتاب شدیم. از خط پایان گذشته بودیم و همه به سمت ما هجوم میآوردند. یکنفر دست خانم o را از دستبند بیرون کشید و دو سه نفر او را در آغوش گرفتند. خانم o بریده بریده و پشت سر هم داد میزد:
– que? Resultar? Resultar
و وقتی حرفها را شنید شروع کرد به بالا پائین پریدن. نای ایستادن نداشتم و روی زمین نشستم. سینهام خسخس میکرد. به تابلویی که در خط پایان نصب شده بود نگاهی انداختم. رویش نوشته بود: Omara Durand . اول شده بودیم! انگار خودم قهرمان شده بودم. مشتهایم را گره کردم و فریادی کشیدم. خانم o به اطراف میچرخید و به مربیاش چیزی میگفت. مربیاش دستش را گرفت و سمت من آمد و با لهجهی عجیب و غریبی گفت:
– میخواد ببینهت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم. خانم o روی زمین زانو زد و با دستهایش سرم را پیدا کرد. توی صورتم فریاد کشید:
– tenemos un ganador! Hijo
خواستم کمی از جایم حرکت کنم که به عقب هلم داد و صورتم را توی دستهایش نگه داشت و با لبهایش، لبهایم را پیدا کرد… دوباره زمان متوقف شده بود… و قبل از اینکه به خود بیایم چند نفر که پرچم آبی و قرمز و سفید کوبا روی دوششان بود خانم o را با خودشان بردند.
اگرچه تمام چهار روز باقیمانده از مسابقات را دنبال خانم o گشتم، اما نتوانستم دوباره ببینمش. اما در واقع این تغییری در ماجرا ایجاد نمیکرد. من عاشق کرایستچرچ، دوومیدانی و تمام مردم کوبا هستم!