حتما برای شما هم از این وضعیت های غیر منتظره پیش اومده که با واقعیتی ساده اما تکان دهنده روبرو شدید و نمی دونید چه کار باید بکنید … واقعیت هایی روزمره که در عین حال، مدت ها برای شما ناشناخته بودند چون در معرض شون نبودید. در این مواقع، ذهن ناگهان فلج می شه، دست و پاتون رو گم می کنید و نمی دونید چه باید بکنید تا مبادا موجب ناراحتی کسی بشه!
خوب داستان از این قرار بود که :
تولد تایانا بود، یک برزیلی خوشگلِ مومنِ هات! از اونها که به طور طبیعی همیشه در مرکز جمع های دوستانه قرار می گیرند و همه ناخودآگاه دارند به حرف هایشان گوش می دهند. آغاز ترم بود و تایانا با گرمی مطبوع مردمان مناطق حاره همهِ کلاس را برای تولدش به خانه اش دعوت کرد. کلاسی از چهار سوی عالم. از ژاپن و چین و کره تا اوگاندا و غنا، از آلمان، هلند، هندوراس، پروو تا ایران و آمریکا.
جمع دخترانه بود. البته هیچ قیدی به نیامدن پسرها نشده بود اما پسرهای کلاس پراکنده و جدا از هم بودند درست بر خلاف دخترها که از همان اولین روز کلاس، کلونی های هفت رنگِ هفتاد و دو ملتی خودشان را تشکیل دادند. هنوز دخترهای کلاس فرصت پیدا نکرده بودند پسرهای پراکنده و تنهای کلاس را بین خودشان جوش بدهند.
آپارتمان تایانا کوچک بود. اما این مانع از میل دخترها به حرف زدن و رقصیدن هم زمان نمی شد.
من مسن ترین آدم آن جمع بودم و ترجیح می دادم در گوشه ای بنشینم و این جمع جوان، شاد و پر انرژی را تماشا کنم. دخترهایی با رنگ های مختلف، زبان های مختلف اما همه کم و بیش در میل به زیبا بودن، دیده شدن و تحسین شدن مشترک .این را می شد از روی قیافه های دگرگون شده شان فهمید. تقریبا همه آرایش کرده بودند، ادکلن زده بودند و لباس هایی کمابیش خیره کننده پوشیده بودند.
بعد از شامی که در حین رقصیدن و حرف زدن و خندیدن صرف شده بود. تایانا از من خواست تا از جمع عکس بگیرم. دخترها با کمال اشتیاق از ایستادن در مقابل دوربین استقبال کردند. طیف دختران رنگی با وسواس و گاه شیطنت جلوی دوربین ژست می گرفتند و بلافاصله بعد از عکس خواستار دیدن عکس می شدند تا آن را تائید یا پاک کنند.
عکس های زیادی پاک شد. عکس های کمی تائید شد.
اما تجربه تکان دهنده وقتی بود که ساندرا در میان بقیه ایستاد و ژست دخترانه مطبوعی گرفت. برای تائید عکس سرها روی دوربین خم شد. یکی غفلتاً پرسید: « اِ پس ساندرا کو؟ ساندرا هم که در بین ما بود! من با دقت بیشتر نگاه کردم صورت ساندرا در تاریکی گم شده بود… دیده نمی شد.
ساندرا سیاه پوست بود و من متوجه نبودم که نور آپارتمان برای عکاسی از صورت او کافی نیست. هول شده بودم . گمانم همه برای لحظاتی دربرابر آن سئوال ساده ناگهانی هول شده بودند. کسی جوابی نداد. بعد از چند ثانیه سرشار از بهت، به سرعت از عکس گذشتیم.
بقیه شب با تقلای من برای قرار گرفتن در زاویه مناسب و مرئی کردن صورت ساندرا در کادر دوربین گذشت.شبی که صورت ساندرا مثل روز در ذهنم زنده مانده است. شب از نیمه گذشته است. باران آرام و شبانهِ شهرِ نانت شروع شده است. صورت های جوان در تاریکی شب هر کدام به سویی چون اشباحی گم می شوند جز صورت ساندرا که همچنان در ذهنم مانده است. رژ قرمزِ براق و پر رنگش. ناخن های لاک زده اش .ژست های ملیح دخترانه اش .
چیزی در قلبم تیر می کشد. به آفریقا فکر می کنم. به صورت های سیاهی که زیبای شان به سادگی دیده نمی شوند. به آفریقا که در برابر چشم هایم گم بود. به چشم های قوی و دقیق مردی که روزی ساندرا را خواهد دید. به بندر برده فروش ها رسیده ام. مرکز صدور برده به اروپا و آمریکا. باران بی وقفه می بارد. تونل های تخلیه و بارگیری برده ها زیر پایم آرام و خاموش هستند.در سکوت و سیاهی شب، صدایی مدام در سرم تکرار می کند:
زیبایی را با سر به هوایی نمی توان دید. نگاهت را متمرکز و دقیق کن!