بریده داستان یا طرحی برای یک سریال میانمایهی تلویزیونی
یاسی گفت: «بابایی دیگه وقتشِ که دست یکی رو بگیری بیاری تو این خونه» فکری کردم، ابرویی بالا انداختم و گفتم: «حالا این شازده پسر، اسمش چیه؟» یاسی گفت: «قبول نیست بابا، شما همیشه بازیهای من رو میخونی. هیچ وقت نمیذاری من برنده باشم. هیچوقت نمیذاری حتی فکر کنم، یکبار بُردهام» قد و بالای یاسی را برانداز کردم. بزرگ شدهبود. گفتم: «هیچوقت؟» گفت: «بیرون از این در زیاد برنده بودم. هر جایی که شما خواستید برنده باشم. اما زیر سقف این خونه همیشه حرف، حرف شما بوده» گفتم: «مثلا؟!» گفت: «من نباید بگم کِی و کجا و چرا! خودت یکبار این بیست سال رو تو ذهنت مرور کن. شاهد حرفم هم اینکه تو این بیست سال نذاشتی هیچ صدایی جز صدای خودت توو این خونه شنیده بشه»
همسرم نسترن که فوت کرد، نخواستم سرنوشت خودم برای یاسی تکرار بشود. یک بچه باشد و سهمش از مادر، یک سنگ قبر و عکسی لای آلبوم. زیادی شبیه پدرم بودم. اگر میماندم، مثل بابا به خاطر حرف مردم دیر یا زود سایه یک زن روی سر یاسی سنگینی میکرد. دست یاسی را گرفتم و آمدیم شمال.
زبان باز کرد، گفت: «بابا» … تاتی تاتی کرد … راه رفت … هر روز از مهدکودک برایم یک شعر سوغاتی میآورد. مادرش اگر بود، برای بزرگ شدنش به مدرسه راضی نمیشد. میگفت: «قد میکشه، اما بزرگ نمیشه» کلاس زبان رفت. کلاس پیانو رفت. صبحهای جمعه راه میافتادیم سمت تهران. آبعلی ناهار میخوردیم. عصر سینما میرفتیم، تئاتر میدیدیم، کمی تو ترافیک مردم را تماشا میکردیم … فروشگاه میرفتیم. چرخدستی سواری میکرد. لباس میخریدیم … پا به پایش درد کشیدم تا استخوان ترکاند و بالغ شد. هیچوقت دلش نخواست برای همیشه برگردیم تهران. اگر هم خواستهبود، چیزی نگفته بود و من تو نگاهش نخواندهبودم.
لیسانس ادبیات گرفت. پیانو درس میداد و برای بچهها شعر مینوشت، جایزه میگرفت از جشنوارههای اروپا. فسنجان میپخت، قیامت. هیچوقت حرف جای خالی یک زن میانمان نبود. آدمِ حرفهای بیخود و بیجهت نبود. حالا که گفتهبود: «دیگه وقتشئه!» حتما یک خبری بود. گفتم: «مبارکه» یاسی گفت: «شما چی کار میکنید؟» گفتم: «زندگی»