به بهانهی یک تولد، به احترام یک قهرمان
امروز، صبحِ ناشتا، دم پنجره اتاقم، چشمم افتاد به حیاط مدرسه بیخ گوش مون. یک پسر بچه هفت هشت ساله رو دیدم که با باباش اومده بودند برای گرفتن کارنامه. یک چیزی تو سرم «دنگ» صدا کرد. اگر به حرفی که تو پونزده سالگی زده بودم و گفته بودم: «دیپلم بگیرم، زن میگیرم» پایبند میموندم، به حساب سرانگشتی خودم، امروز باید میرفتم مدرسه، تا کارنامه کلاس اول بچهام رو بگیرم.
یک روزی مثل امروز که با بابام رفتهبودیم کارنامه کلاس اولم رو بگیریم، تو مدرسه جشن بود. آن موقع مدرسه ما یک مُدی داشت که تا تقی به توقی میخورد، از فوتبالیستها دعوت میکردند. مهمون اون روزِ جشن «مهدی فنونیزاده» بود.
تمام پنج سال ابتدایی، هر وقت توپ میافتاد زیر پام، فکر میکردم مهدی فنونیزادهام و توپ رو شوت میکردم. بعضی وقتها هم، شانسی، توپ میرفت به سه جاف دروازه. تو هر دوره زندگیم آدمهایی بودند که جای فنونیزاده رو بگیرند. خیلی ربطی به هم ندارند: احمدرضا عابدزاده، پروفسور حسابی، احمد محمود، اصغر فرهادی. اینها بودند و کسان دیگری که اگر پر رنگ بودند، لابد یادم میماندند. اینها، همیشه، یا برای دورهای قهرمانهای ذهنم بودهاند.
حالا در پایان بیست و هفت سال زندگی، قلباً باور دارم که هیچکس به اندازه پدرم تو زندگیام، کارِ قهرمانانه نکرده. پای هر ریسک زندگیام، دم نزد. صبوری کرد و به پایم ایستاده.
به گواهِ یادداشت کوتاهی که به خط پدرم پشت قرآنِ سفره عقد پدر و مادرم نوشته شده، لحظاتی بعد از غروب آفتابِ امروز به دنیا خواهم آمد. غروب خانه نیستم. این چند خط را مینویسم و میروم بیمارستان پیشِ بابا.
باز گرفتگی رگهای قلبی که ریشهاش نه چاقیست و نه ناپرهیزیست. تنها یک ارثِ مزخرف. باز بالن و فنر برای قلبی که …
روند وبلاگ امید باقری