دیشب در باغ شغال آمده است. حبیب می گفت:
« شغال ناکس رفته است تا یک قدمی گرگی، که زنجیر بوده، نشسته، بی حرف، بی گفتگو، چشم دوخته توی چشم گرگی! اما گرگی را می گویید، کف به لب آورده، دیوانه شده، زبانش را انداخته ته حلقش و آنقدر نعره کشیده که از دور و نزدیک هر چه سگ دوست و آشنا همه شروع کرده اند به عو عو کردن. قیامتی راه انداخته اند.
گرگی بیچاره آن قدر این ور و آور پریده و بی اعصاب بازی درآورده و تلاش کرده که زنجیر پاره کند و بپرد شغال بی ناموس را تیکه پاره کند که زنجیر دور گلویش پیچیده و حسابی زخم و زارش کرده است. از آن طرف شغال ورپریده همانطور نشسته بوده به تماشای این گرگ سگ وار!، نشسته به تماشا کردن او، حالا چه با خودش فکر می کرده و تا کی می خواسته به این نشستن و تماشا کردن سگ دیوانه ادامه بدهد خدا می داند.»
حبیب می گفت:
«خانم جان من از دور می دیدم که شغال چه خونسرد بود، نشسته بود به تماشا، من نگاهش می کردم به تخمش هم نبود ( حبیب گفت عین خیالش هم نبود) که سگ دارد خودش را پاره می کند! بعد که دیدم این چه خونسرد است و سگ نزدیک است که از حرص تلف شود شروع کرده ام به داد و بیداد، اما باز هم انگار نه انگار! همانطور با ناز برگشته یک نگاهی به من کرده. ناچار شده ام چوب بردارم بدوم به سمتش، تازه آن وقت به صرافت افتاده که سینمایش را بگذارد و برود آن هم نه با عجله و تندی و از ترس، خونسرد و به سر صبر رفته است توی راه آب و ناپدید شده است»
اعتراف می کنم این اولین باری است که از شخصیت شغال ها این اندازه خوشم آمده است.