سلام. زنی هستم متاهل و مادر پسر ۱۰ ساله که از سالها پیش نگران مهاجرت دوستان و عزیزان و حتی اعضای فامیل بودم. راستش دلم براشون می سوخت.
می تونستم حدس بزنم این تیپ آدمها وقتی مهاجرت می کنند بی ریشه میشن. حال شون بد میشه چون وجودشون داد میزد که خیلی ایران رو دوست دارند.
الان مدتیه همین حس رو نسبت به خودم دارم. من توی قلب ایرانم. کارم طوریه که مدام توی شهرهای کوچیک و بزرگ و حتی روستاها سرک میکشم ولی روز به روز احساس غریبگی ام بیشتر میشه.
نوع آدمهایی که شییه من هستند. فکر و خیال های مشابه دارند. ترس و نگرانی و امیدهای شبیه من دارند و هر روز کمتر و کمتر میشن. نسل من داره غریبه میشه. این خیلی بد و غم انگیزه طوری که مدام دارم منزوی تر میشم.
مستانه عزیز
این حالت غریبه بودنت تنها مختص تو نیست چون این یک اتفاق جهانیه. این حسی که داری اصلا محدود نیست به یک نسل یا طبقه یا مثلا تحصیلکرده ها یا پولدارا یا آدم خوبها یا شهری ها… این توی هر کوچه هر شهر و روستا داره اتفاق می افته.
انسان دنیای کنونی کم کم با تکیه بر تاثیر اینترنت و قاره های چند میلیاردی جدید مثل فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر، داره از ده و شهر و کشورش عبور میکنه… برا همین خیلی ها این حس غریبه بودن توی محلی که زندگی می کنند ایجاد میشه.
این حالت برزخ مثل یه تب عمومی شده… همه سیاره زمین و مردمش توی یه سرازیری تغییرات بزرگ قرار گرفته. توی این تغییرات عظیم خیلی ها از واگن قطار تمدن جا می مونند. خیلی ها تردید دارند بمونند یا بپرند توی واگن این قطار بزرگ… متاسفانه خیلی ها میخوان ولی نمی تونن.
بارها بشر در طی تحول تمدنی اش دچار طوفان تمدنی شد و قاطی کرد. اما بعد به مرور به یه «میانگین جدید» رسید و دوباره شیفت بعدیِ تحولی… به مرور از راه میرسه.
برای همین انسان بینابینی و معلق ( لیمینال) داره زیاد میشه… انسانی که هیچ کجای زمین، سرزمین مادری ثابت و اصلی اش نیست. دنیا داره پر میشه از غریبه ها.