کارت را به فروشنده دادم: چقدر شد؟
-پونصد و پنجاه و هشت هزار تومن. رمز؟ این همه مگه چی خریدم؟
نگاهی به خریدهام کردم: دو تا پنیر، یک ماست، دو تا سس، دو بسته دویست گرمی کالباس، یک عدد کره و یک بسته خرما. در حالی که خریدها را در نایلون می گذاشتم نگاهی به خانم کناریم که منتظر بود اجناسش حساب شوند انداختم. موهایش کامل زیر روسری مشکی پنهان بودند. پرسیدم: چه خبره؟ چرا اینقدر گرونیه؟
دلش پر بود: دیروز رفتم تخم مرغ خریدم شونهای صد و… به جاش مرغ گرفتم…. بعد میگن مرغ نخر.
چند ماه پیش هم مرغ شد کیلویی سی هزار تومن. گفتن نخرید. چند هفته نخریدیم. الان بین شصت تا هشتاد و پنج هزار تومنه. تو تره بار یه عده شصت تومن می خرند. همونا میگن کجا هشتاد و پنج هزار تومنه؟ این حرفا برای خراب کردن اعتماده. کار از اساس خرابه.
با این گرونی حرف بزنی میگن مردم میخوان لخت بشن.
عیب نداره. بذار لخت بشن. لخت شدن اونقدر ضرر نداره که گرونی و فقر داره.
خندید: آره.
همه رو هم به هم بی اعتماد کردند. به جون هم انداختن.
فروشنده نگاه کرد: اعتراض بکنند میگن اغتشاشگرن.
دو به شک نگاهی به فروشنده کردم: طفلک اونایی که صدمه دیدن.
یاد مادر نوید افکاری افتادم که سه فرزند دیگرش در زندان هستند. دلم پاره شد.
نایلون را برداشتم. به زن محجبه سری تکان دادم: خداحافظ.
لبخند زد: به سلامت.