واقعا زندگی بدی در گذشته داشتم. تنبیه و کتک خوردن جزو برنامه های روزانه ام بود. پدرم بیکارم وقتی به خانه برمی گشت زورش به پسر ۶ ساله اش می رسید. مادرم خستگی و بی احترامی که از پدرم دریافت می کرد را هر عصر با پس گردنی و تحقیر من جبران می کرد.
از ۱۶ سالگی ترک تحصیل کردم. دهها شغل در طول سال های جوانی عوض کردم. دوباره به مدرسه برگشتم و در تمام این مدت یک جمله امیدوارکننده یا تشویق کننده از هیچکس نشنیدم.
تا حوالی ۳۰ سالگی آدم ناراحتی بودم. نفرت و بی اعتمادی به آدمها تنها حس اصلی زندگی ام بود. وقتی محبت نبینی محبت نشان نمی دهی. بلد نیستی.
تنها قصد زندگی ام درست شدن وضع مالی ام بود. تعیمرکار مجرب کولر مغازه ها بودم و خیلی دقت می کردم ببینم بازاری ها چطور پول می سازند.
هنوز ۳۵ سالم نشده بود که یاد گرفتم محصولات کشاورزی یا وارداتی را خودم بخرم و با کامیون به بازار شهر خودم برسانم. در شروع چندین بار ورشکسته شدم و دوباره برگشتم به کار تعمیر کولر و باز دوباره رفتم سراغ خرید و فروش.
پسر بزرگ خانواده ایی فقیر بودم و زندگی بی نهایت دشوار بود. به نظر من یک مرد اگر نتواند گذشته را پشت سر بگذارد شانس های زندگی هم به کارش نمی آید.
زندگی همیشه سخت خواهد بود. ضمانتی در هیچ برنامه و نقشه ایی نیست. حتی تلاش و همت هم گاهی نمی تواند چاره ساز باشد. اما از وقتی ناراحتی و اذیت مربوط به گذشته ام را از دوشم برداشتم توانستم برای مشکلات روزمره آماده تر و سبکتر باشم.
فکر می کنم چون با گذشته ام آشتی کردم آماده یافتن یک همسر خوب شدم و خوشبختانه شانسش نصیبم شد. زنی که آروم بزرگ شده بود و عشق و محبت خانواده دیده بود و آماده انتقال همه این خوبی ها به یکی بود که دوستش داشت.