فکر میکردم چقدر خوب شد که من در زمانِ قدیم به دنیا نیامدم. شما تصور کنید در حالِ حاضر که دنیا پر از سلبریتی و آدم های مشهور و موفق است و یکی شاهزادۀ ولز است و یکی هشتصد میلیارد فالوئر دارد چون مستر تِستر است و کارش این است که برود رستوران و غذا بخورد و برای ما تعریف کند و یکی آقازاده است و دزدی هایش را در چشم مان می کند و …
خلاصه در حال حاضر که همه یک پخی شده اند و با توجه به اینکه بنده را فقط آقا ابراهیم سوپر سر کوچه مان میشناسد آنهم چون سیگارش را به من گران می فروشد و گاهی هم مادرم که بچه هایش را میشمرد و می بیند یکی کم است اگر در زمانِ گذشته هم به دنیا می آمدم که شاه و سلطان نمی شدم. احتمالاً در یک جنگِ محلی اسیر میشدم و به بردگی در میدانِ شهر فروخته می شدم.
از آنجایی که بر و بازو کت و کولی هم ندارم و دندان هایم هم یکی در میان خراب است به قیمتِ خیلی پایین من را می خریدند و اسمم را فیروز می گذاشتند و می گفتند فیروز برو حمام را تمیز کن و هیزم بریز.
تصور کنید من که حالا بزرگترین کابوسِ زندگی ام صبحِ زود از خواب بیدار شدن است آن موقع مجبور بودم ساعتِ چهارصبح بیدار شوم و زیرِ دیگ را روشن کنم که ارباب که تصادفاً شبیه مستر تِستر است بیاید و برود خودش را بشورد و بعد بروم برای قلیانِ خانمِ سوم، زغال آماده کنم و تا شب کار کنم و آخرِ شب لخ لخ کنان بروم و یک گوشه دراز بکشم و به این فکر کنم که کاش در زمانِ آینده به دنیا می آمدم …
نوشتۀ فیروز، سنۀ 1216 قمری