قیافه همه این زنهای که محتاج محبت هستند از صد متری معلومه. مثل برگهای خشک توی یه گلدون که هنوز نمرده. کافیه یه ذره بهش توجه بشه تا جون بگیره.
مثل اینکه برای اولین بار بود از شوهرش جلوی یه غریبه گله می کرد. گفتم چشمات یه راز ناگفته داره. گفتم تو نباید خمود و ناراحت و نگران باشی. حق تو نیست ای زن زیبا. هر چی گفتم سکوت کرد و ذوق کرد.
همه چی مثل همیشه خوب پیش می رفت. هفته ایی دو سه بار فرصت می شد با هم حرف بزنیم. هر روز خوشگلتر می شد. می دیدم که داره هر روز داغ تر میشه. یه ذره دیگه باید صبر می کردم. همچنان باید ازش تعریف می کردم. باید میگذاشتم خودش بیاد طرفم.
مثل موم نرم شده بود. حالا وقتشه که بهش بگم بذار آرومت کنم. بذار بپرستمت. قبول کرد چند ساعت پیشم باشه.
اون روز جمعه که دیدمش چشماش از دور برق می زد. اومد طرفم. همه جانش شده بود خواستن. شکارم توی چنگم بود. تسلیم شده بود و اومد بگه که حق داری تصاحبم کنی. مال توام. اومدم خودم رو بهت بدم.
غرور دوباره مثل حس زیر دوش آب گرم ایستادن، پاشید روی پوستم. پخش شد توی رگ هام. احساس فاتح بودن بزرگترین لذتی بود که سال ها است دارم در مواجه با این زنان تکرار می کنم.
هنوز چند قدم مونده بود که به من برسه. هر روز بیشتر می اومد طرفم. آونقدر مبهوتِ قدرت شکار کردنم بودم که متوجه نشدم نگاهش تغییر کرده.
جلوم ایستاد. هنوز انگار بدنم زیر دوش آب گرم بود. لذت می بردم که جلوم ایستاده و قراره خودش رو به من بسپاره.
یه ذره این پا و اون پا کرد. به اطراف نگاه کرد. همه شون اول خجالت می کشند. اومد جلو تا بغلم کنه. بعد یک دفعه تعظیم مودبانه ایی کرد. همونطور که سرش پایین بود گفت: « نمی دونم چطور ازت تشکر کنم. تو باعث شدی حس زنانه ام رو دوباره به دست بیارم. رفتم سراغ شوهرم. دیشب بهترین سکس زندگی ام را با همسرم داشتم»
دوش آب گرمی که داشت روی سرم می ریخت تبدیل شد به آب سردی که صورت و شونه ها و همه بدنم رو لرزوند. می دیدم که دارم شبیه یه گلدون پژمرده می شم. برگهام داشتند می سوختند.
Image source
https://www.verywellmind.com/