عروسی به یاد ماندنی

یکی از دایی هایم به واسطه مادرم، از محل ما زن گرفت و عروسی هم قرار شد در یک تالار شیکی که تازه افتتاح شده بود در همون محله برگزار بشه.

وقتی روز و ساعت مشخص شد و کارتها پخش شد من هم من باب پز دادن و لوطی گری اومدم محل و به همه بچه ها گفتم پاشید فلان روز فلان ساعت شیک و پیک کنید و بیاید فلان تالار. عروسی دایی ام هست و بخور بخوره و بزن برقص!

اون موقع دوره «سازندگی» بود، ده یازده ساله بودم. ما بچه های پاپتی و گشنه و کباب ندیده بودیم و روی هوا این پیشنهادها رو میزدیم.

روز عروسی آزان تیزان شده راهی سالن شدم با کت شلوار و کراوات. وقتی رسیدیم بچه ها رو دیدم که با گرمکن و کتونی های پاره پوره فوتبالی و قیافه های خاکی که با یک شستن سرپایی خواستن تمیز نشونش بدن دوتا میز بزرگ رو اشغال کردند و سالن رو گذاشتن روی سرشون.

یکی از دوستام داوود گربه، دم گرفته بود «خیلی ناشکری نکن هیچ کجا تهرون نمیشه» و مابقی جواب میدادن «چرا نمیشه چرا نمیشه».

با دیدن این وضع، دایی بزرگم که شخصیتی اداری و تکنوکرات داشت و خرپول فامیل محسوب میشد با تعجب اشاره کرد که اینا کی اند دیگه، اینارو کی گفته بیاد؟ دایی کوچیکه به من اشاره کرد و گفت «آقا امیده دیگه، عادت داره ما رو غافلگیر کنه»

دایی بزرگه با شنیدن این جمله غضب کرد و با همون لحن مخصوصش که صداشو آروم و جدی میکرد بهم گفت «آقای عزیز ما آبرو داریم شما چرا بدون هماهنگی کاری رو انجام میدی» ببرشون بیرون یک خرده میوه شیرینی بهشون بده بفرستشون برن» نفسم گرفت.

رفتم سمت بچه ها که پر از خنده و ترانه بودند، پاهام یاری نمیکرد فکر اینکه اونها رو از سالن بیرون کنم قلبم رو مچاله کرده بود و خجالتی که باید فردا توی مدرسه بکشم. دیگه سرم رو جلو بچه ها نمیتونم بلند کنم، رسیدم به میز بچه ها و یکیشون گفت «پسر عجب سالنی» یکیشون گفت «شام چی میخوان بدن، کبابه؟» یکی دیگه گفت «ارکستر هم هست؟» منم نگاهشون میکردم که چطور بگم پاشید برید ما آبرو داریم!

از پنجره های بزرگ بابا رو بیرون سالن دیدم که سیگار میکشید و با چندنفر میگفت و میخندید. اگه راهی باشه شاید اون بتونه انجامش بده، همونطور که دایی بزرگه مشغول خوش و بش با مهمانها بود دویدم بیرون بابا رو صدا زدم «بابا، دایی میگه رفیقاتو بگو برن، گناه دارن آبروم میره یک کاریش بکن»

بابا با همون بیخیالی آرامبخش همیشگی گفت «نگران نباش، الان میرم بهش میگم» اما من میترسیدم دیر بشه و یکی از دایی ها بره به بچه ها یک چیزی بگه « بابا تو رو خدا الان برو بگو آبروم میره گناه دارن»

سیگارش رو انداخت و رفت توی سالن و با دایی شروع کرد صحبت کردن و بعد چند لحظه صدام زد، رفتم کنارشون و دایی بهم گفت «ببین چکارها میکنی؟ وردار ببرشون اون میزهای پشتی. شام هم تعداد مشخص دادیم نهایت دو تا یکی میدیم بگو با نون بخورن سیر میشن. اینقدر هم سروصدا نکنن»

وای انگار که دنیا رو بهم داده بودند رفتم سمت بچه ها و بهشون گفتم «پاشید کره خرها بریم اون میزهای پشت بهتره، انقدم سروصدا نکنید، ارکستر داره میاد» بابا هم همراهم بود و با مهربانی و شوخی هدایتشون کرد میزهای انتهای اون بخش از سالن که زیاد دید نداشت.

عروسی آرام آرام شلوغ میشد اما نه آنچنان. تعدادی از مهمانها نبودند. وسط مجلس خالی بود. از گرمای یک عروسی خبری نبود که بابا اومد کنارم و آرام گفت «برو اون آپاچی ها رو بردار بیار وسط مجلس رو گرم کنید»

چند دقیقه بعد مجلس از شور رقصیدن بچه ها و ارکستری که جون گرفته بود به آستانه انفجار رسیده بود و حالا دیگه باقی مهمانهای عصا قورت داده هم اومده بودن وسط… وقتی نوبت به شام رسید دایی گفت «رفیقاتو بنشون همین میزهای جلو، گفتم به هرکدوم یک پرس بدن»

دیدن اون رفیق هام که با ولع داشتن کباب میخوردن و چشماشون برق میزد قلبم رو از شادی پر کرده بود. آخر عروسی همه سوار ماشینها میشدن که برن عروس گردون و بابا گفت «توام میای؟» گفتم »نه من با بچه ها میرم محل» وقتی داشت میرفت سمت ماشینش داد زدم «بابا دمت گرم« خندید و زیر لب کره خری حواله ام کرد.

خیلی سال بعد که بزرگ شده بودیم با داوود گربه در عروسی یکی از بچه ها بودیم که برگشت گفت فلانی «هنوز هیچ عروسی مثل اون عروسی دایی ات توی ذهن من نمونده» و بعد نگاهی مهربون و قدر دان بهم کرد و گفت «دمت گرم که نذاشتی بندازنمون بیرون»

More from امید حنیف
دنیا باید این شکلی باشه، این خوبه
فکر می‌کنم تابستان ۷۷ بود، من نوجوان بودم و با دختری دوست...
Read More