طنز کرونایی با مراقبه صبحگاهی

قبل از طلوع آفتاب در سکوت به مراقبه نشسته بودم.  نسیمی خنک از پنجره به اتاق می‌وزید. صدای عوعوی فاخته‌ها می‌آمد از بس که بهشون استخون مرغ دادند… و بعد جیک جیک گنجشکها و سایر مرغان تسبیح گوی و من که در سکوت به مراقبه نشسته بودم.

اما نشسته بودم‌ها! به جان عزیز شما یک لحظه به چنان درجه‌ای از عرفان رسیدم که پیش خودم گفتم الان اگه یک سبد مار کبری و صغری و جعفری جلوم باشه بدون نی لبک و دنگ و فنگ با همین سوت بلبلی میتونم همشون رو به باباکرم دربیارم. یا اصلا قاشق کج کنم، جهت عقربه ساعت رو برعکس کنم و کلی کرامات دیگه داشته‌باشم.

یه جاش که به چنان اوجی رسیدم که دیدم روی سکوی قهرمانی دارم مدال طلا می‌گیرم، «حلاج» نقره گرفته‌بود و «بایزید»برنز! و یک استادیوم فرشتگان و ملائک برام کلاه مینداختن بالا و هورا می‌کشیدند.

در همون حال شروع کردم به زمزمه کردن « که الان فریاد اناالحق بزنم یا نزنم؟» و حلاج و بایزید با بشکن جواب می‌دادند « میخوای بزن میخوای نزن» و ادامه دادم «در فقر و فنا شیرجه کنم یا نکنم؟» که پاسخ شنیدم «میخوای بکن میخوای نکن؟» و همینطور هی مشغول دست افشانی بودیم که در اتاق باز شد و مادرم گفت پاشو برو دوتا بربری بگیر، چیه کله سحر مثل ایکیوسان نشستی انگشت تو دماغت کردی وسط اتاق؟ پاشو بجنب چایی گذاشتم.

 

 

More from امید حنیف
من و چهل سالگی و افسوس‌ها
رفته بودم خرید. موقع برگشت دیدم چند تا بچه دارن توی کوچه...
Read More