فهمیدم که یکی از همکلاسیای قدیمی در همسایگی مغازه، ساکن بوده و من نمیدونستم! بعد از سالها همدیگه رو دیدیم و بسیار خوشحال شدم، ساعتی نشستیم و باهم گپ زدیم و تجدید خاطره سالهای دور…
از همون ایام قدیم بسیار پسر باکلاسی بود البته خیلی هم شیطون و اینام بود، همه دخترها آرزوشون بود که نیم نگاهی سیروس خان بهشون داشته باشه! هم خوشتیپ بود و هم نسل در نسل پولدار! قرار شد سری بعد با اهل و عیال بیاد خرید!
مشتاق بودم که همسر این آقای جنتلمن رو ببینم! کدوم خانوم خوشبختی همسر این خوشگل پسر شده؟ یهو دیدم بچه به بغل اومد تو، پشت سرش یه زن اومد تو مثل زن شرک! غول پیکر و خشن! اندامش مثل باب اسفنجی شلوار مربعی بود. سگرمه ها تو هم، کل فیس عَمَلی! اصن یه وضعی، جا خوردم! رفیق ما دوتا بستنی برداشت یهو یه داد روی سرش کشید که جیگرم براش کباب شد.
اینا چیه برداشتی؟ مگه نمیدونی من از این طعمها بدم میاد! لج میکنی؟ باز یه نفرو دیدی، از خودت در اومدی؟ دارم برات حالا… اینجا دیگه کدوم قبرستونیه منو آوردی اه حالم بهم خورد. دو متر جا، حس خفگی به آدم دست میده! این بود رفیقت، دیدیمش دیگه، زود بریم… دست نزن به چیزی زود باش…
رنگ صورت رفیق ما عینهو گچ شده بود! تن و بدنش می لرزید، نمی تونست حرف بزنه، عرق از سر و روش می بارید. صدای زنش دوباره پیچید تو مغازه.
اینا چندن؟ قیمت روشه؟ چقدر گرون جونی! مگه سر گردنه اس، هااا؟
بیا بریم یبار دیگه اینجا بیای، نه من نه تو…
فی الفور از مغازه خارج شد و سوار ماشین شد! رفیق ما من من کنان اومد جلو و بزور لبهاش رو از هم باز کرد.
مممن… ش…شر.. شرمنده ام امیر! خواستم ممملکوت عذذذااابم رو ببینی! این تاوان دلهایی بود که شکستممممم.
و با سرافکندگی رفت که رفت.