قبل از طلوع آفتاب در سکوت به مراقبه نشسته بودم. نسیمی خنک از پنجره به اتاق میوزید. صدای عوعوی فاختهها میآمد از بس که بهشون استخون مرغ دادند… و بعد جیک جیک گنجشکها و سایر مرغان تسبیح گوی و من که در سکوت به مراقبه نشسته بودم.
اما نشسته بودمها! به جان عزیز شما یک لحظه به چنان درجهای از عرفان رسیدم که پیش خودم گفتم الان اگه یک سبد مار کبری و صغری و جعفری جلوم باشه بدون نی لبک و دنگ و فنگ با همین سوت بلبلی میتونم همشون رو به باباکرم دربیارم. یا اصلا قاشق کج کنم، جهت عقربه ساعت رو برعکس کنم و کلی کرامات دیگه داشتهباشم.
یه جاش که به چنان اوجی رسیدم که دیدم روی سکوی قهرمانی دارم مدال طلا میگیرم، «حلاج» نقره گرفتهبود و «بایزید»برنز! و یک استادیوم فرشتگان و ملائک برام کلاه مینداختن بالا و هورا میکشیدند.
در همون حال شروع کردم به زمزمه کردن « که الان فریاد اناالحق بزنم یا نزنم؟» و حلاج و بایزید با بشکن جواب میدادند « میخوای بزن میخوای نزن» و ادامه دادم «در فقر و فنا شیرجه کنم یا نکنم؟» که پاسخ شنیدم «میخوای بکن میخوای نکن؟» و همینطور هی مشغول دست افشانی بودیم که در اتاق باز شد و مادرم گفت پاشو برو دوتا بربری بگیر، چیه کله سحر مثل ایکیوسان نشستی انگشت تو دماغت کردی وسط اتاق؟ پاشو بجنب چایی گذاشتم.