آنجا یک پنجراه بود که همه صدایش میکردند چهارراه! هیچوقت هم نفهمیدم چرا هیچکس آن یک راه را نمیشمرد! همان که از کنج چهارراه میپیچید و چشمها را میکشید با خودش به سمت یک ردیف درخت کُنار رو به موت و در خَم محقّری گم میشد. بحساب نمیآمد؟
یک روز به رانندهٔ لندکروز پادگان گفتم: «این راه کجا میره؟» او همانطور که پایش را بروی پدال گاز فشار میداد، یک نگاه از روی شکمسیری انداخت به راه پنجم و گفت: هیچجا!
چند هفته بعد به بهانهای سر همان پنجراه پیاده شدم راننده لندکروز گفت: گرمازده نشی! و بدون اینکه منتظر جواب باشد رفت. هوا داغ بود همچون تنور مادربزرگی که انگار تمام خرجی روزش را فقط هیزم خریده باشد. با نوههایی قد و نیمقد که در حسرت بوی نان، شب قبل را گرسنه خوابیده اند.
پوتین سربازیام یک تکه چدن سنگین و داغ بود. بعد از آن خم محقّر، یک ردیف کپر بود با چندتایی درخت کُنار پراکنده و یک کارخانهٔ یخ! کِنار کارخانهٔ یخ یک بقالی مشمئز کننده هم بود که با خطی درشت روی یک پلاکارد نوشته بود: «آب جوش موجود است» بعد از آن دیگر برهوت بود، انگار آخر دنیا، پایان هستی. با خودم گفتم تا همان بقالی میروم یک نوشابه میخَرَم و برمیگردم.
کنار کارخانهٔ یخ، پای یک کُنار پیر چندتا شمشِ بزرگ یخ توی سایه چیده بودند با یک گونی خیس رویشان، یک پنجرهٔ کوچک مربعی شکل هم از وسط یک دیوار بلوکی داده بودند به بدسلیقهترین معمار آن حوالی کنده بود و بدخطترین آدم منطقه هم روی دیوار با اسپری نوشته بود « یخ اینجا»
هنوز ذهنم درگیر یخهای پای درخت بود که مثل آدمبرفی در حال ذوب بودند که نگاهم با نگاه دخترک پابرهنهای که از آنسوترک درحال دویدن بود تلاقی کرد، دخترک رقصکنان نزدیک حفرهٔ مربع شکل شد و با بیقراری به فردی که آنسوی حفره بود پولکی داد و یک نیم قالب یخ گرفت.
پاهای برهنه دخترک از شدت گرمای زمین میسوخت. همان نیم قالب یخ هم برای جثهٔ کوچکش، سنگین بود. قدمهایم را تندتر کردم و به دخترک گفتم عمو کمک نمیخوای؟ چشمان از شرم برزمین دوختهاش را برگرداند و گفت نه. یخ را گرفت و دوید، قدمهایش انگار لِیلِی کودکانهای از سر سرمستی بود، همچون اسپندی بروی آتش، دستانش از سرمای یخ، بیخون و منجمد، پاهایش از داغی زمین پُرتاول.
آنسوتر، پسرک زردنبوی چلاقی با شوق به دستان دخترک خیره مانده بود، اینسو سربازی با یک بطری نوشابه ایستاده بود به تماشای رقص دخترکی عاشق، روی داغترین جادهٔ جهان!
محل خرید آنلاین داستان های منتشر شده توسط بهروز مایلزاده