سهیلا و خواستگار

مدتی در یک شرکت کار میکردم. هفته ای یکی دو بار با یکی از مدیران شرکت جلسه داشتم تا گزارش کار بدهم. هروقت میرفتم معمولا گرفتار بود و کلی علاف میشدم.

سهیلا منشی آن مدیر بود. دختری در اواخر دهه بیست زندگی اش. سهیلا در شرکت با مانتو و مقنعه بود. مقنعه ای که حتی چانه و پیشانی اش را کامل می پوشاند. از صورت بدون آرایش و چادر مشکی که همیشه رو دسته صندلیش بود فهمیدم باید مذهبی باشد. یکی دو بار هم سایه اش را از پشت شیشه مات اتاقکی دیدم که نماز میخواند.

اوایل با هم حرف نمیزدیم. فکر میکردم حتما متاهل است. سهیلا فقط حضور من را به مدیر مربوطه اطلاع میداد و من در سکوت منتظر می نشستم تا وقت مدیر آزاد شود. ولی کم کم با حرفهای معمولی شروع کردیم.

فهمیدم سهیلا مجرد و از خانواده مذهبی است و به دلیل وضع اقتصادی خانواده اش کار میکند. پدرش از کار افتاده بود و برادرانش هم کار درست و حسابی نداشتند. سهیلا قیافه و هیکل معمولی داشت.

از تنهایی شکایت داشت. یکبار پرسیدم چرا ازدواج نمی کنی. چشمانش را به میز دوخت و آهسته گفت «کی منو می گیره»  گفتم «لااقل یه دوست پسر پیدا کن» گفت «چی میگی؟ برادرهام سرمو میبرن. الان بفهمن با تو حرف زدم می کشنم» خواستم بگویم به آنها چه ربطی داره و تو زندگی خودتو داری. ولی چیزی نگفتم.

بالاخره یک روز دعوتش کردم کافی شاپ. ترسید و قبول نکرد. گفت از پدر و برادرهاش می ترسد. ولی دفعه بعد که دیدمش گفت « میدونی، من خیلی فکر کردم به پیشنهادت. خونه ما طرف دیگه شهره. خیلی از اینجا دوره. اگه بریم یه جایی همین طرفها، کسی نمی بینه. ولی باید مرخصی ساعتی بگیرم، چون بعد از ساعت کاری باید برم خونه» یک کافی شاپ دنج سراغ داشتم که مال دوستم بود. چند روز بعد، وسط روز هر دو مرخصی گرفتیم و رفتیم.

سهیلا خیلی درد دل کرد. از فضای خسته کننده کار و خانه اش گفت. از اینکه هیچ وقت آزادی و اختیاری نداشته. از اینکه دوست دارد درآمدش را برای خودش خرج کند ولی همه را خرج خانه میکند. بیشتر از همه از تنهایی اش حرف زد.

گفتم «بالاخره اگه میخوای کسی را پیدا کنی و ازدواج کنی باید کمی هم به خودت برسی. چه میدونم، آرایشی، پیرایشی» دوباره گفت «چی میگی. برادرهام می کشنم» گفتم «خوب بالاخره که چی؟» گفت «هیچی دیگه. باید بمونم تا یکی بیاد خواستگاری» بعد هم به میز خیره شد و  اشک توی چشمانش حلقه زد. برای تسلی دادن دستش رو گرفتم. رنگش پرید. گیج شد. خواست دستش را پس بکشد. ولی توانش را نداشت. دست سرد و ناتوانش در دستم می لرزید.

این اولین و آخرین بار بود که باهم بیرون رفتیم. حالا سالهاست سهیلا را ندیده ام. فقط سالی یکی دو بار تلفنی باهم حرف میزنیم. سهیلا هنوز منتظر خواستگار است. هر وقت حرف میزنیم، سهیلا با ذوق و شوق خاطره کافی شاپ رفتن مان را مرور میکند. اینکه به چه بهانه ای از شرکت مرخصی گرفت. اینکه آنروز چقدر درد دل کرد. و اینکه وقتی دستش را گرفتم، نه دستش، که تمام تنش می لرزید.

Written By
More from کاووس
نهضت شاشیه
دختر دایی‌ام ده سالی از من بزرگتر بود و تو فامیل به...
Read More