من در راهرویی دراز ایستاده بودم که اتاقهای بسیار داشت و آدمهای خشمگین و گریانِ بسیاری با شتاب، از کنارم میگذشتند. در یکی از این اتاقها مردی به صندلی تکیه داده بود که مرگ و زندگی زنم در دستانش بود.
پس از چند ساعت نوبت به من رسید و وارد اتاق شدم. همه چیزهایی که باعث بیماری من میشد، در این راهرو و اتاق وجود داشت؛ پوشه های سرگردان، کاغذهای به هم ریخته، آدمهای فراوان و… روی یک صندی نشستم و کیفم را بغل کردم.
جناب قاضی! من اشتباه کردم. زنم واقعا بیگناه است. من چیزی ندیدم. من فقط…
از حرفهایم شگفت زده شد.
تو چیزی ندیدی، همسایهها چه؟
آنها هم مثل من اشتباه کردند. هر کس دیگری هم که بود، با دیدن آن وضعیت فکر میکرد اتفاقی افتاده است. او کمی در روابطش با دیگران آزاد بود و به همین خاطر فکر کردم با کسی سر و سرّی دارد.
معلوم بود که قاضی از دستم عصبانی است. شاید برایش مسلّم شده بود که من دیوانه ام. پرونده قطوری را از کشوی میز بیرون آورد و ورق زد.
گیریم تو اشتباه کردی! با مردی که لنگِ ظهر، لختِ مادرزاد، سر یخچال خانه ات دستگیرش کرده اند چه کنم؟ لابد رفته بود آبی بنوشد؟ با آن وضعیتِ زنت توی اتاق چه کنم؟ همه چیز صورتجلسه شده است.
به قاضی گفتم:
من با وکیلم صحبت کرده ام. این چیزی را ثابت نمیکند. زنم نمیدانست که آن مرد در آشپزخانه لباسهایش را درآورده است. او که دنبال مرد نرفته بود! کنارِ مرد نبود.
قاضی پرونده را گذاشت توی کشو و صورتش را به من نزدیک کرد.
حرف حسابت چیست؟ پس چرا از زنت شکایت کردی؟ پس چرا به پلیس خبر دادی؟
کوشیدم تا حرفهایم منطقی و محکمه پسند باشد.
پس از تلفن کردن همسایه، کنترل رفتارم را از دست دادم. هوا گرم بود و من هم آلرژی دارم. نمیدانستم چه کار میکنم.
یعنی هیچ خبری نبود و همسایه ات فضولی کرده بود؟
یک زن جوان پشت میز دیگری نشسته بود. احتمالا منشی بود. با صدای نازکی گفت:
انگار که بعضی از همسایهها غیر از فضولی کردن کار دیگه ای بلد نیستند.
نه جناب قاضی. من خودم به همسایه ام گفته بودم که به زنم مشکوکم. خودم گفتم که اگر چیزی دید به من زنگ بزند.
قاضی منشی جوان را مخاطب قرار داد و پرسید
تو میفهمی این آقا چه میگوید؟
منشی سرش را جوری تکان داد که نفهمیدم تایید کرد یا تکذیب. یک سرباز در را باز کرد و احترام نظامیِ نصفه و نیمه ای گذاشت. زنم را دستبند به دست به اتاق آورد. وکیلش هم پشت سر وارد اتاق شد. هیچ شباهتی به مینای سابق نداشت. انگار که از قحط سال بازگشته بود. چشمانش عقب نشینی کرده بودند و لبانش سرد و ترک خورده بود. نگاهش کردم. زمین را نگاه کرد. یک آن آرزو کردم ای کاش الان کودک بودم و در کوچه و خیابان دنبال توپم میدویدم. چه زندگی نکبت باری!
قاضی از مینا پرسید
هنوز هم رابطه نامشروع را انکار میکنی؟
مینا سرش را تکان داد. یعنی که؛ بله! انکار میکنم!
خانم محترم. ببخش اگر رک حرف میزنم. طبق صورتجلسه نیروی انتظامی و همسایگان، شما لخت روی مبل نشسته بودی و مردی عریان کنار یخچال ایستاده بود. باز هم انکار میکنی؟
وکیل مینا پرید وسط حرف قاضی.
البته طبق نظر پزشکیِ قانونی، موکل بنده نه در آن روز که در دو ماه اخیر هیچ گونه همخوابگی و رابطه جنسی نداشته اند. برگه پزشکی قانونی هم در پرونده موجود است و… بعد هم به قوانینی اشاره کرد که تحقیق و پُرس و جو در جرائم منافی عفت را ممنوع اعلام کرده بود.
مینا یک لیوان آب خواست. سرباز از آب سرد کنِ راهرو یک لیوانِ یک بار مصرف آب آورد. قاضی پیش از آنکه اظهارات مرا بنویسد. گفت: «ممکن است این اظهارات برایت گران تمام شود». گفتم: «ایرادی ندارد». هر چه میگفتم قاضی مینوشت. دقیقا چیزهایی را گفتم که بتواند تاییدی باشد بر بیگناهی مینا و معشوقش. گفتم که من به زنم اعتماد دارم. رفتار آن روز او یک سوء تفاهم بوده است. آن مرد برای تعمیر کولر آمده بود. به علت گرمای هوا در آشپزخانه پیراهنش را درآورده بود. زنم هم در اتاقی دیگر لباسهایش را کنده بود تا از گرمای چهل و پنج درجه ای آن روز در امان باشد.
قاضی صحبتهایم را قطع کرد.
تعمیر کولر چه ربطی به آشپزخانه دارد؟
مینا سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. گفتم:
ما در آشپزخانه یک کولر آبی گذاشته بودیم. از همین هایی که باید با دست آب به مخزنش ریخته شود. این کولر را میگویم نه آنکه روی پشت بام است. همین کولر خراب شده بود.
هر چه گفتم قاضی نوشت. وکیلِ مینا سندی آورده بود تا آزادش کند. اما ظاهرا سند مشکل اداری داشت و مینا بایستی دوباره به زندان برود. نفهمیدم مشکل سند چه بود. وکیل هر چه کوشید نتوانست قاضی را راضی کند و نامه آزادیش را بگیرد.
منشی پرونده ای دیگر را روی میز گذاشت و سربازی دیگر، نام چند نفر را خواند. آنان با هیاهو و فحاشی به یکدیگر وارد اتاق شدند. قاضی وقتی رفتارشان را دید، از جایش برخاست و همه را از اتاق بیرون کرد. من و مینا و وکیلش جلوی در ایستاده بودیم. مینا گریه کرد. از قاضی پرسیدم: آخر این پرونده به کجا میرسد؟ نتیجه اش چه میشود؟
در حالی که پشت میزش مینشست، گفت: «بعد از بازجویی از شهود و تکمیل و سنجش پرونده، رای اعلام میشود».
خواهش کردم و گفتم و به نظر خودتان چه خواهد شد؟ با بیمیلی گفت: «هنوز پرونده تکمیل نشده است. احتمالا به خاطر بیباکی در ارتباط با مردِ نامحرم، جریمه خواهد شد. شاید شلاق و زندان هم باشد. هنوز معلوم نیست. به اظهارات شاهدان بستگی دارد. اما با این اظهارات شما، اگر زنت شکایت کند، تو و هر کدام از همسایگان، بین دو تا هفت ماه زندانی میشوید».
از اتاق بیرون آمدیم. مینا هنوز گریه میکرد. وکیلش گفت: ممنونم که آمدی. جانش را نجات دادی. البته خودت میدانی که هیچ رابطه ای نداشتند و…
حرف وکیل عصبانیم کرد. گفتم: «اگر چند دقیقه دیرتر رسیده بودم، حتما پزشکی قانونی هم نمی توانست کمکی بکند».
به مینا گفتم: «درست است که من به تو خیانت کردم. اما هزار بار عذر خواهی کردم. ضمنا با یکی زیباتر از تو خوابیدم. با یکی جوانتر از تو و با سوادتر از تو. اما تو با یک تعمیرکار آچار به دست خوابیدی… حالا بیحساب شدیم. یک یک برابر. فکر یک شوهر برای خودت باش. من حوصله این زندگی گوسفندی را ندارم. قرار نیست زیر یک سقف زندگی کنیم و مدام به یکدیگر خیانت کنیم».
سربازِ زندان، مینا را با خود برد. من و وکیلش پشت سر آنان راه میرفتیم. وکیل تشکّر میکرد. به طبقه همکف که رسیدیم، مینا ایستاد. بعد هم برگشت و ما را نگاه کرد. چشمان گود رفته اش جلوتر آمده بود و مویرگهای خونی اش برجسته شده بود. حس کردم دندانهایش تیزتر شده اند. گفت: «من از تو شکایت نکردم اما تو این کار رو کردی. بذار یه چیزی بگم که تا عمر داری بسوزی. اول من بودم که شروع کردم نه تو. اول من تو رو داخل آدم حساب نکردم. این مرد فقط مکانیک آچار به دست نبود. بقیه هم فقط مکانیک نبودند. همه شان آدم بودند. منتها تو خر بودی و نفهمیدی. از دست تو و آن همسایه های حرامزاده شکایت میکنم! چرا فقط من باید برم زندان»؟